تبیان، دستیار زندگی
روزی از روزها، پسر حاکمی، غمگین و متفکر به یک دشت رفت، به آسمان نگاه کرد، آسمان صاف و آبی بود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تنگدستی و تواضع

روزی از روزها، پسر حاکمی، غمگین و متفکر به یک دشت رفت، به آسمان نگاه کرد، آسمان صاف و آبی بود. پسر آهی کشید و گفت:« می خواهم بدانم، در اوج آسمان که جای انسان های برگزیده است، چه خبر است؟!»

در همان حال، پیرمرد فقیری از راه آمد و پسر از او پرسید:« می دانی چطور می شود به آسمان رفت، به جایی که برگزیدگان خداوند آنجا هستند؟»

مرد جواب داد:« از راه قناعت و تواضع. لباس های پاره مرا بپوش و هفت سال در این دنیا بگرد و برای مردم کار کن. در موقع احتیاج از کسی کمکی نگیر، فقط به هنگام گرسنگی، تکه ای نان از مردمی که احساس همدردی را می شناسند، بگیر. به این ترتیب به آسمان نزدیک تر می شوی.»

آن وقت پسر لباس گرانبهایش را درآورد و جامه کهنه ای به تن کرد و به راه افتاد. به سرزمین های دور می رفت و در آنجا فقر را با صبر و بردباری تحمل کرد. به غیر از غذای مختصر از کسی چیزی نگرفت. به ندرت با کسی حرف می زد و بیشتر دعا می کرد که خداوند او را به آسمان ببرد. بعد از گذشت هفت سال، او به قصر پدرش بازگشت، ولی هیچ کس او را نشناخت.

تنگدستی و تواضع
پسر به نگهبان ها گفت: «بروید و به پدر و مادرم بگویید که من برگشته ام.» اما خدمتکارها و نگهبان ها باور نکردند که او پسر حاکم است و اهمیتی به حرف او ندادند.

این بار پسر گفت: «به برادرهایم بگویید که من برگشته ام و خیلی دلم می خواهد که آن ها را ببینم.» خدمتکاران، این بار هم به او خندیدند، ولی سرانجام یکی از آن ها رفت و پسران حاکم را خبر کرد. اما آن ها هم باور نکردند و به حرف او اهمیت ندادند.

آن وقت، پسر در نامه ای که به مادرش نوشت از بی چارگی هایش گفت، ولی از اینکه پسر آن هاست چیزی ننوشت. مادر از روی همدردی، دستور داد، زیر پله ها جایی برای اقامت او آماده کنند و دو خدمتکار هر روز به نوبت برایش غذا ببرند.

یکی از خدمتکارها که بدجنس بود، با خود گفت: «غذای خوب به درد گدا نمی خورد. آن را برای خودم برمی دارم.» و هر روز که نوبت او بود برای پسر فقط آب می آورد. اما خدمتکار دومی، آدم درستکاری بود و هرچه برای پسر می دادند، به او می داد.

اگرچه مقدار غذایش کم بود، ولی او می توانست خودش را مدت ها با آن سیر نگه دارد. پسر صبور بود و همه چیز را تحمل می کرد ولی روز به روز ضعیف تر می شد. عاقبت مریض شد و درجا افتاد. همه ناقوس ها در آن محدوده شهر، خود به خود به صدا درآمدند.

کشیش به منظور انجام مراسم مذهبی، نزد مرد فقیر زیرپله ها رفت، اما او مرده بود و در یک دستش یک کاغذ سرخ و در دست دیگرش یک گل زنبق بود و در کنارش کاغذی بود که داستان زندگیش را در آن نوشته بود. وقتی او را دفن کردند، در یک طرف قبرش یک گل سرخ و در طرف دیگر، یک گل زنبق رویید و او عاقبت به آرزویش رسید.

koodak@tebyan.com

مترجم: سپیده خلیلی_تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.