سوسمار هنرمند
یکی بود یکی نبود. جنگلی بود سبز و خرم که پر از حیوانات ریز و درشت بود. بهار شده بود و حیوانات می خواستند مثل هر سال آمدن بهار را جشن بگیرند. همه خوشحال و سرحال بودند و خودشان را برای جشن آماده می کردند. شیر، سلطان جنگل، همه حیوانات را دعوت کرده بود، غیر از سوسمار.
فیل خرطومش را تکان داد و گفت:« که اینطور ... راست می گویید جناب شیر... من هم یادم آمد.» فیل رفت و حرف های شیر را به سوسمار گفت.
سوسمار با ناراحتی گفت: « بله، من دندان هایم را به هم فشار می دادم و دمم را هم این طرف و آن طرف می کوبیدم؛ ولی این که دست خودم نیست. نمی توانم این کار را نکنم؛ ولی با همه این ها خیلی دوست دارم به مهمانی بیایم.»
فیل به فکر فرو رفت. به سوسمار نگاه می کرد که دندان هایش را به هم می فشرد و دمش را توی آب این طرف و آن طرف می کوبید.
ناگهان فیل گفت: « همین جا باش آقا سوسماره... فکر خوبی کردم.» بعد رفت و از درخت یک نارگیل کند. آن را به سوسمار داد و گفت: «سعی کن نارگیل را روی دمت نگه داری. بعد هم آن را پرت کنی روی دماغت و دوباره همین کار را تکرار کنی.»
سوسمار گفت: « آخه چرا؟!»
فیل گفت: « تو این کار را بکن. آن وقت مهمانی آمدنت با من!»
آقا سوسماره شروع کرد. چند بار نارگیل توی آب افتاد. ولی کم کم توانست آن را روی دمش نگه دارد. بعد دمش را تکان داد. نارگیل چرخ خورد و او دهانش را باز کرد و آن را روی دماغش نگه داشت. این کار را چند بار تکرار کرد. نمایش جالبی شده بود.
فیل گفت:« عالی شد آقا سوسماره. تو حالا می توانی به مهمانی بیایی و همین کار را آنجا هم انجام دهی. حیوان ها کلی تفریح می کنند.» در همین موقع شیر هم از راه رسید. او مشغول قدم زدن در جنگل و سرکشی به حیوانات بود. فیل همه چیز را برایش تعریف کرد.
سوسمار دوباره مشغول بازی با نارگیل شد و شیر گفت:« جالب است! بله، او می تواند در مهمانی شرکت کند. تازه همه هم از این کار خوششان می آید.»
بالاخره روز جشن فرارسید. در جشن آن سال هیچ حیوانی از سوسمار نترسید و پنهان نشد؛ برعکس، همه با خوشحالی نگاهش می کردند و او را تشویق می کردند. همه از سوسمار خواستند سال دیگر هم در جشن شرکت کند و کارهای جدیدی را برای جشن انجام دهد.