تبیان، دستیار زندگی
داشتم پرواز می کردم و مثل عقاب از رو دریا و جنگل می گذشتم. آنقدر حال می داد که نزدیک بود ذوق مرگ بشم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آزادی به روش آرش خان

داشتم پرواز می کردم و مثل عقاب از رو دریا و جنگل می گذشتم. آنقدر حال می داد که نزدیک بود ذوق مرگ بشم. اما یه دفعه رعد و برق زد و هوا طوفانی شد. پشت سرش یه زلزله ده ریشتری با صدای دوبس ... دوبس....

زمین دهن باز کرد، نزدیک بود برم تو زمین که از خواب پریدم و متوجه شدم داداش آرش بازم صبح جمعه ای هوس کرده خونه رو با صدای آهنگ مورد علاقه اش بترکونه... وای ... من اصلا حوصله نداشتم. پاشدم صدای کامپیوتر و کم کردم و دوباره شیرجه زدم تو رختخواب.

آقا شروع کرد به قرائت اعلامیه حقوق بشر: « ... آزادیه آبجی گلم... آزادی . من یک بشر آزادم و می تونم طبق میلم رفتار کنم... مخصوصا وقتی مامان جونت نیست که هواتو بگیره.... »

گفتم: ولی این آزادی تو بدجوری پشتک زده رو آسایش من.

گفت: آسایشت هم مثل خودت دست و پا چلفتیه.

خلاصه این حرفا فایده نداشت مامان و بابا هم نبودن که مدل آزادی های آقا رو تماشا کنن. منم مجبور شدم به روش آرش خان احساس آزادی کنم. برای اولین اقدام به بهانه سرما بخاری رو زیاد کردم. آخه آرش همیشه از گرمای خونه رو به قبله اس.

آزادی به روش آرش خان

خدایی انتظارشو نداشت. بدجوری کم آورد. جرات کم کردن بخاری رو هم نداشت چون مامان خودش سرمائیه همیشه هممون رو در حال چاییدن می بینه و کلا حق با کسیه که سردشه! گفتم اگه کامپیوترو خاموش کنی، منم دیگه سردم نیست.

گفت: نه... نه به جون تو! داشتم از سرما می لرزیدم! خوب شد زیادش کردی، ولی حالا اینو داشته باش! جارو برقی رو کشید وسط که زیر تختخوابشو جارو کنه. این یعنی اوج سر و صدا، که من ازش متنفرم.

حالا نوبت من بود. ادکلانمو آوردم و دو تا پیس تو هوا زدم. مطمئن بودم دیگه کم میاره. آخه از بوی ادکلان حالش بد می شه، اما اصلا فکر عکس العملشو نکرده بودم. پماد ویکس مامان بزرگ رو آورد تا بماله به پاش... وای.... چه بویی از آب درومد! نبرد همچنان ادامه داشت.

گرما، سر و صدا و بوهای جور واجور، هر دومونو کلافه کرده بود. مامان و بابا اگه می فهمیدن با هم دعوا کردیم هر دو مونو تنبیه می کردن. دسته کم بعد از ظهر جمعه رو مجبور می شدیم تو خونه بمونیم. می دونستم این قضیه برای آرش مهمتره.

گفتم اگه دست از لجبازی برنداری زنگ می زنم به بابا می گم داری چیکار می کنی شروع کرد به آواز خوندن و زیادتر کردن سر و صدا و وانمود کرد اهمیتی به حرفام نمی ده. همه شماره ها رو با نگرانی گرفتم و تو دلم التماسش می کردم بیاد جلومو بگیره. مونده بود آخرین شماره، مثل تو فیلما گفت دست نگه دار...  برگشتم ببینم چی می خواد بگه...

آزادی به روش آرش خان

تلویزیونو روشن کرد و زد شبکه آی  فیلم، داشت سریال ... پخش می کرد. دیشب یادم رفته بود ببینم آرش هم می دونست که چقدر برام مهمه. می خواستم صداشو زیاد کنم که آرش زد شبکه ورزش.

اینو دیگه نمی تونستم تحمل کنم. رفتم و با عجله کنترلو از دستش کشیدم کنترل افتاد و به اجزای خودش تجزیه شد.

همین موقع یه دفعه زنگ خورد. من و آرش هول شدیم. آرش سریع کامپیوتر و خاموش کرد. من بخاریو کم کردم. آرش جارو برقی و جمع کرد و من باطری کنترل رو سرجاش گذاشتم و...

ثریا خانم، همسایه روبرویی بود اومده بود به خاطر سرو صدا تذکر بده. دیگه همه چیز خراب شد. من و آرش الان می تونستیم منطقی ترین شکل آزادی رو درک کنیم الان می فهمیدیم که آزادی هیچ کس نباید مزاحم آسایش دیگران باشه و می دونستیم که اگه گذشت می کردیم نشون می دادیم که آزادی معنوی و اخلاقی هم داریم...  ولی دیگه فایده نداشت.

آخه مطمئن بودیم ثریا خانم با یک عالمه پیاز داغ ماجرا رو واسه مامان تعریف می کنه. الان سر و صدای تیشه فرهاد رو هم می اندازه گردن ما. کلا آزادی های من و آرش همیشه باعث دلخوری این همسایه روبروئیمونه.

koodak@tebyan.com

نویسنده:انسیه نوش آبادی

تنظیم: مینو خرازی

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.