گفتوگوی خواندنی با همسر آیت الله مهدوی کنی (٧)
بخش پایانی
بخش قبلی را اینجا ببینید
- اشاره کوتاهی به علل پذیرش ریاست مجلس خبرگان کردید. لطفاً دراین باره توضیح بیشتری بفرمایید؟
طبق معمول بنا به حکم وظیفه پذیرفتند. حتی در جریان نخستوزیری هم همینطور بود. اگر خاطراتشان را بخوانید، ایشان واقعاً نمیخواستند نخستوزیر شوند. خیلی دوست داشتند صرفاً کارهای فرهنگی کنند. حتی کسانی هم که خط فکری حاجآقا را قبول نداشتند، این را بارها به خود ما میگفتند: کاری که شما کردید، بهترین کار بود. من هم همین کار را کردهام. ایشان از تمام برنامههایی که سر و صدا داشت و میشد راحتتر ازآنها عبور کرد، میگذشتند تا به این کار اصلی برسند. الآن به من هم میگویند: چرا در این سن و موقعیت کار میکنید؟ ایشان همان موقع هم میگفتند: اگر مرا آزاد بگذارند، هیچ کاری را به اندازه کار فرهنگی دوست ندارم و به من هم میگفتند: بالاترین کاری که میکنید و برایتان میماند، کار فرهنگسازی است، وگرنه در کارهای سیاسی «هر کسی چند روزه نوبت اوست» [۱] پست و مقام چند روزی هست و هر قدر هم خوب باشید، دوره دارد و شما را عوض میکنند، ولی کار فرهنگی برای همیشه ماندنی است. شاید به همین دلیل بود که خودم و بچهها از تمام چیزهایی که به نظر مردم لذت است، چشم پوشیدیم و داریم این کار را انجام میدهیم. فشار کار روی همه ما زیاد است، ولی ما عشق میورزیم و هر کدام از این بچهها که به ثمر میرسند، واقعاً انگار دریچههایی به دنیای ما باز میشود. در قضیه نخستوزیری هم وقتی گفتند: باید شما به عهده بگیرید، این کار را کردند و وقتی هم گفتند: باید استعفا بدهید، بدون لحظهای تردید و مکث این کار را کردند.
- مثل مجلس خبرگان؟
بله، خبرگان هم برایشان همین حکم را داشت. در آنجا هم به ایشان گفتند: شما بزرگتر هستید، تجربه بیشتری دارید، سابقه کاری شما بیشتر است و باید در خبرگان چنین کسانی باشند. اگر به خودشان بود، واقعاً قبول نمیکردند، ولی بهرغم میل خودشان پذیرفتند. اگر یادتان باشد تا لحظه آخر هم تعارف کردند که اگر کسان دیگری این مسؤولیت را قبول میکنند، علاقه ندارم بپذیرم، ولی وقتی گفتند: وظیفه است، این کار را انجام دادند و واقعاً هم پای این وظیفه ایستادند و حتی با وجود بیماری سختی که ناچار بودند با ویلچر به خبرگان بروند، این کار را انجام دادند. بخش اعظم بیماریهای ایشان در اثر فشارهای روحی بود. ایشان وقتی شرایط دشوار چند سال قبل پیش آمد، واقعاً برای رهبری سینه سپر کردند. هر جا وظیفه حکم میکرد، ایشان انگار مریض نبودند و دوباره جان میگرفتند و همواره پشتیبان امام و رهبری بودند.
- از دوران بستری شدن آخرشان هم خاطراتی را بیان بفرمایید؟ این سکته آخر چطور رخ داد و ایام نقاهت ایشان تا رحلت، چطور سپری شدند؟
ایشان بعد از اینکه از مراسم سالگرد ارتحال حضرت امام به منزل برگشتند، حالشان بد شد. اتفاقاً جمعیت زیاد بود و ما با هم، با یک ماشین به مراسم رفتیم. در آنجا جدا شدیم و موقع برگشتن، همدیگر را گم کردیم و راننده ایشان مرا پیدا نکرد! ایشان از اینکه مرا پیدا نکرده بودند، بسیار ناراحت میشوند (که هر وقت یادم میآید خیلی دلم میسوزد) و به منزل برمیگردند. من مدتی در مرقد امام «رحمةالله علیه» منتظر ماندم تا حاجآقا بیایند، ولی بالاخره همراه با یکی از دوستان برگشتم. به منزل آمدم و به ایشان عرض کردم: خیلی از وقت ناهارتان گذشته است، ناهار بیاورم؟ گفتند: اول نماز! حرف اول را در زندگی ایشان، «نماز» میزد. شاید رستگاری ایشان در همین بود که به نماز اول وقت فوقالعاده اهمیت میدادند. بعد از فوت حاجآقا بیشتر به این حرف رسیدم که واقعاً اول نماز، چون شاید اگر ناهار میخوردند به نماز نمیرسیدند، ولی تا آخرین لحظه نمازشان ترک نشد.
وقتی افراد را برای عمل جراحی بیهوش میکنند، معمولاً همان چیزی را تکرار میکنند که بیش از همه با آن انس دارند. آن چیزی را که ملکه ذهن انسان است، در خواب یا بیهوشی تکرار میکند. دراین اواخر، حاجآقا به خاطر قرصهای قلبی که میخوردند، یک مقدار خوابشان بیشتر شده بود. کاملاً معلوم بود خواب هستند، اما در خواب، شروع به نماز خواندن میکردند. بعد از خواب میپریدند و پهلو به پهلو و جا به جا میشدند و دوباره که خوابشان میبرد، در خواب بقیه نماز را میخواندند! شاعر میگوید: «خوشا آنان که دائم در نمازند». [۲] و ایشان واقعاً دائماً در حال نماز بود.
این نکتهای است که خیلیها نمیدانستند. می دانم که راضی نبودند در دوران حیاتشان این را بگویم، لذا بعد از رحلتشان میگویم. وقتی حالشان بد شد و به حالت کما رفتند، تعالی، آرامش و نورانیت را میشد هر روز بیش از پیش، در صورت ایشان مشاهده کرد. ذرهای نگرانی و اضطراب در چهره ایشان دیده نمیشد. پرستارانی که از ایشان مراقبت میکردند، میگفتند: ایشان دائماً دارد ذکر میگوید! کسانی که اهل معنا هستند، متوجه میشدند، میگفتند حاجآقا نماز میخواندند، یعنی ملکه ذهنی ایشان نماز بود. در اوایل که ایشان رابه بیمارستان برده بودند، افراد زیادی خواب دیده بودند که حاج آقا میگویند: تنها ناراحتیام این است که وقت اذان را نمیفهمم! که از آن به بعد، وقت اذان، رادیو را میآوردند و کنار گوش ایشان میگذاشتند. ایشان انس عجیبی با نماز داشتند و هیچ امری را بر آن مقدم نمیداشتند. همیشه تأکیدشان روی نماز بود. در مسافرتها مراقبت داشتند پروازشان کی باشد که به نماز اول وقتشان لطمهای نخورد. یعنی محور اصلی زندگی ایشان نماز بود و در تمام طول مدتی که در کما بودند اهل معنا میگفتند نماز میخواندند. ایشان حقیقتاً «دائم در نماز بودند» و کسی که در این حالت است، همه جا خدا را حاضر و ناظر میبیند. هر جایی میرفتند و هر کاری که میکردند متوجه بودند خدا مواظب است و میبیند و اگر این نکته را در زندگی مد نظر داشته باشیم، در حرفها و رفتارهایمان و هر چه میکنیم، به خاطر رضای خدا است. همیشه هم میگفتند: دعا کنید خدا ما و بچههایمان را عاقبت به خیر کند. خیلیها میآمدند و میگفتند: ما را دعا کنید و چیزی یادمان بدهید و ایشان همیشه میگفتند: برای هم دعا کنید که عاقبت به خیر شوید.
لابد شنیدهاید حضرت امام فرمودند: به آقای مهدوی ارادت داشتم و دارم و خواهم داشت. داشتم و دارم زیاد اسباب شگفتی نیست، ولی آینده کسی را، آن هم شخصی مثل امام تضمین کنند، این خیلی امر مهمی است. امام شخصیتی است که همینطوری حرفی را نمیزند و همه حرفهایش حساب شده است، چگونه اینطور اطمینان داشتند که عاقبت آقای مهدوی هم به خیر است؟ عدهای بودند که زود شهید شدند و باز عاقبت به خیریشان قابل پیشبینی بود. آقای مهدوی ٣٠ سال در فراز و نشیبهای زندگی سیاسی و نه زندگی منزوی و زاهدانه باشد و ذرهای انحراف پیدا نکند، معلوم است عاقبت به خیر شده است و به نظر من امام بسیار دقیق و روشن این را درک کرده بودند. هیچوقت هم حاجآقا جوری حرف نزدند که: من مورد توجه امام هستم! حتی مخالفان ایشان هم میگفتند: ایشان چشم و امین امام است و انصافاً حاجآقا هم این امانت را خوب نگه داشتند.
- پس از ایشان، روزگار بر شما چگونه میگذرد؟
خیلی سخت! وقتی برای بازدید خدمت رهبرمعظم انقلاب رفتیم، فرمودند: اگر آقای مهدوی را دوست دارید، راه ایشان را بهتر و بیشتر ادامه بدهید. الآن من و بچهها، واقعاً داریم دو برابر کار میکنیم. در دانشگاه کأنه هیچ اتفاقی نیفتاده است و اگر بخواهند درباره حاجآقا حرفی بزنند، اجازه نمیدهم جلوی من در این باره صحبت کنند، چون واقعاً منقلب میشوم، ولی به محض اینکه به خانه میروم، خیلی فشار رویم زیاد است. موقع کار، پایاننامهها، برنامهریزیها، کارهای پژوهشی و دیگرکارها، سنگین هستند، ولی برایم مهم نیست و انجام میدهم. در مورد کارهای دانشگاه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، اما غیر از کار، هر وقت فرصت پیدا میکنم به ایشان فکر کنم، خیلی منقلب میشوم. بچهها هم همینطورند. جلوی روی من حرفی نمیزنند، اما جای خالی حاجآقا، در زندگی همه ما خیلی محسوس است. بیشتر هم از جنبه دلگرمی و پشتیبانی روحی است، والا کارها دارد روال عادی خود را طی میکند. لطف، محبت و صبر ایشان برای همه دلگرمی بود. خداوند هر کسی را که فرزندی دارد به او ببخشد. جاهایی که برای بازدید همراه آقاسعید میرفتیم، همه میگفتند: چقدر صدا و شکل ایشان مثل حاجآقا است و هر چه هم میگذرد بیشتر شبیه حاجآقا میشود. نگران کارها و برنامههای دانشگاه نیستم، چون همه وقف کار شدهایم. فقط از اینکه چنین شخصیتی را از دست دادیم دلم میسوزد.
- به عنوان واپسین سؤال، رمز موفقیت خودتان را در زندگی با ایشان در چه میدانید؟
به نظر من،عشق حرف اول را در زندگی میزند، چه در خانواده، چه در درس و چه در کار. اینجا به کارمندان و اساتید میگویم: اولین حرفِ هر کاری را عشق میزند. نصف مشکلات عامه مردم این است که همه کارها را به اجبار و الزام میکنند که مثلاً این کار را بکند و حقوقی بگیرد. درس میدهد، برای اینکه شغلش معلمی است. ولی اگر عشق به کار داشته باشید، کار برایتان لذت دارد. یک مقاله مینویسید، کیف میکنید. یک کتاب مینویسید، عشق میکنید. با اینها زندگی میکنید. عشق و انگیزه، مخصوصاً در جوانان ما از بین رفته است. وقتی عشق نباشد، انگیزه هم نیست. چیزی که انسان را حرکت میدهد، عشق و انگیزه است و اول از همه باید عشق را ایجاد کرد. کسانی در زندگی موفق میشوند که به کاری که در دستشان است عشق بورزند. کسانی مثل ما که چنین ضایعهای برایشان پیش آمده است، چیزی که زنده نگهشان میدارد عشق به هدف و اراده است. فکر میکنم رمز موفقیت افراد در درجه اول، اخلاص در عمل و عشق است که انگیزه را ایجاد میکند و لذا چه در خانه باشد، چه در زندان، چه در مسافرت و... عشق به خاطر خدا به او حرکت میدهد. برای ما هم همینطور بود. چون او را یک مرد الهی میدانستم، خودش و راهش را قبول داشتم و از او پیروی میکردم. چیزی که به من خیلی صدمه میزند همین است که دیگر ایشان را نمیبینم. این مرا خیلی اذیت میکند. هنوز وقتی تصویرشان را نشان میدهند، سخنرانیهایشان را میگذارند، باور نمیکنم ایشان رفتهاند! دیشب شبکه قرآن درسهای اخلاق ایشان را نشان میداد و هنوز باور نمیکنم ایشان دیگر نیستند. حتی نوههایم میگویند: دائماً خیال میکنیم تمام میشود و پدر برمیگردند. همه اینطور فکر میکنند. هیچکس فکر نمیکند زندگی ایشان تمام شده است. بنابراین اگر عشق و انگیزه الهی بود و اهداف اصلی مشخص بودند، دیگر ایثار و از خود گذشتگی حرف اول را میزند که همه رنجها را برای رسیدن به هدف که انشاءالله رضای خدا است به جان بخرید. نیت باید فقط رضای خدا باشد، والا نه پست، نه مقام و نه هیچ چیز دیگری نمیتواند درد انسان را درمان کند. خدا باید از انسان راضی باشد که وقتی خدا راضی بود انسان هم دنیا را دارد، هم آخرت را.
و عاقبت به خیری یعنی همین: « ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً، فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَ ادْخُلی جَنَّتی » [۳]
پانوشتها:
[۱] سعدی
[۲] باباطاهر عریان
[۳] سوره والفجر/ ۲۸ تا ۳۰
منبع: خبرگزاری فارس