تبیان، دستیار زندگی
ددر خواب می دیدم در بیمارستان روی یک تخت خوابیده ام و یک دست گل در دستم است. به اطرافم نگاه کردم، خانمی با روپوش سفید با سِرمی به سمت تخت من می آمد. از خواب پریدم یادم افتاد دیشب صحبت از این بود که قرار است به خواستگاری خانمی که پرستار است برویم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مریضم تا پرستارم تو باشی

در خواب می دیدم در بیمارستان روی یک تخت خوابیده ام و یک دست گل در دستم است. به اطرافم نگاه کردم، خانمی با روپوش سفید با سِرمی به سمت تخت من می آمد. از خواب پریدم یادم افتاد دیشب صحبت از این بود که قرار است به خواستگاری خانمی که پرستار است برویم.

امیرحسین ورشوچی -بخش خانواده ایرانی تبیان
عیادت بیمار

جاهای مختلفی به خواستگاری می رفتم، آنروز یک حس عجیبی داشتم انگار داماد، داماد شده بودم. احساس می کردم آخرین بار است که به خواستگاری می روم. طبق معمول مادر و خواهرم هم آماده رفتن شدن.مقابل یک گل فروشی ایستادم. گفته بودن عروس خانم پرستار است. داشتم فکر می کردم خانمی که پرستار است چه گلی دوست دارد. در حال فکر کردن بودم که صدای مهیبی من را به خودآورد، بله شیشه مغازه را ندیده بودم و احساس کردم پیشانی ام ورم کرده است، در همین احوالات بودم که صاحب مغازه آمد و گفت آقا شیشه مغازه سالم است هنوز نشکسته، سر شما چطور؟
عذر خواهی کردم گل را گرفتم و به سمت ماشین آمدم. مادرم گفت پسرم چرا پیشانی ات قرمز است گفتم چیزی نیست و نیم نگاهی به آینه انداختم اوضاع خراب تر از آن بود که فکر می کردم. پیشانی ام تغییر فرم داده بود. به خواهرم گفتم  سرم به شیشه مغازه خورده است به نظرت با این وضع میشه رفت خواستگاری؟ خواهرم سری تکان داد و گفت رفتنش که میشه اما برای اینکه مطمئن شیم به مغزت صدمه نخورده، بعدش میریم بیمارستان و خنده ای کرد.
تقریبا به مقصد رسیده بودیم، درد سرم هر لحظه بیشتر می شد، پیش خودم گفتم حتما از استرسِ مشکلی نیست. داخل خانه شدیم نگاه های مادر عروس خانم نشان می داد، سوالاتی در ذهنش رژه می رود. کمی بعد دخترشون هم به جمع ما اضافه شد،سلام کرده و نکرده رو به خواهرم کرد و گفت می بخشید برادرتون سرشون به جایی خورده؟ خواهرم هم که رگ شوخی اش گرفته بود، گفت: شما هم فهمیدید خوب حتما به جایی خورده که می خواد ازدواج کنه...مادرم گوشه لبی گاز گرفت و گفت نه دخترم خورده به ویترین یک مغازه. خانمی که شما باشی به اشاره ای بلند شد رفت یخ آمده کرد و با یک لیوان آب و مُسکن اومد به سمت من.
هر چقدر دختر خانم به طرف من می اومد، احساس می کردم داره تارتر می شه. یکهو همه چیز تاریک شد. وقتی که چشمامو باز کردم دیدم همون دختر خانم به همراه یک آقای دکتر با مادر و خواهرم بالای سرم هستند. نه انگار واقعا کار به بیمارستان کشیده بود، دستم به سرم بود سعی کردم از جام بلند شم اما دختر خانم با دست اشاره کرد حرکت نکن.
ساعت 4 رفتیم خواستگاری و ساعت 11 شب بود، هنوز بیمارستان بودیم، نوار مغز، اسکن هر چیزی که فکر کنید. کم کم به تعداد همراهای من اضافه می شد پدر و مادر عروس خانم هم اومدن. از قرار اون شب شیفت عروس خانم بود و منو در همون بیمارستان بستری کردن. قرار شد مادر و خواهرم برن چون اورژانس جایی برای موندنشون نداشت. ما را کت بسته و با کلی سرم تحویل عروس خانم دادن و رفتند. من با لباس دامادی رو تخت و عروس خانم با لباس سفید پرستاری. من که پسندیده بودم. خواستگاری خیلی رودِ درازی شده بود باید تو گینس ثبت می شد. صبح که خانواده ام اومدن، گفتم من حرفامو به ایشون گفتم، جواب گرفتن با شما.
خدا رو شکر مشکلی نبود،با کلی قرص با دلی که بیمار یک پرستار شده بود برگشتم خونه. به مادرم در جواب، گفته بود من فرصت نکردم فکر کنم. فردای اون روز رفتم بیمارستان این دفعه با یک جعبه شیرینی گفتم اومدم برای تشکر، اما یک چیز دیگه هم هست، قلبم خیلی درد می کنه، ضربانش خوب نمی زنه. منو برد پیش دکتر، بهش گفتم می دونم از قلبم نیست گفت پس مشکل کجاست؟ گفتم شاعر می گه مریضم تا پرستارم تو باشی.
الان سالها از او روز می گذره و من و همسرم و دختر و پسرمون کنار هم خوشبختیم. دخترم هم می خواد مثل مادرش پرستار بشه. میگه خیلی دوست دارم روز عروسی به دست شوهر آینده ام سرُم وصل کنم. آخه می دونید روز عروسی فشار کار خیلی زیاد بود،تا رسیدم تالار دستام یخ کرده بود، احساس می کردم فشارم کف پامِ ، رسیدیم اتاق عقد همسرم نبض منو گرفت، سریع به یکی سفارش سرم و آمپول داد، خلاصه من با دست سرم زده تا یکساعت تو اتاق عقد بودم تا برای دومین بار باورم شه که با یک پرستار مهربون ازدواج کردم.امروز روز ولادت حضرت زینب(س)،روز پرستار،می رم گل فروشی تا برای همسرم گل بخرم...




مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.