تبیان، دستیار زندگی
صدها سال پیش، یعنی روزگاری که مردم، هنوز اینقدر زیرک و مکّار نبودند، در شهری کوچک ماجرای عجیبی اتفاق افتاد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جغد

جغد

صدها سال پیش، یعنی روزگاری که مردم، هنوز اینقدر زیرک و مکّار نبودند، در شهری کوچک ماجرای عجیبی اتفاق افتاد. ماجرا از این قرار بود که روزی از روزها جغدی به نام «شوهو» وارد شهر شد. جغد از جنگل نزدیک شهر به آنجا آمد و شبانه وارد انبار کاه یکی از اهالی شد. روز بعد، هیچ کسی جرات نکرد به جغد نزدیک شود. جغد هم جرات نکرد از مخفیگاهش بیرون بیاید.

صبح، وقتی که مهتر اسب ها به انبار کاه رفت تا کاه ببرد، دید که پرنده عجیبی در گوشه کاهدان نشسته، آنقدر وحشت کرد که پا به فرار گذاشت. دوان دوان رفت و به اربابش خبر داد که هیولایی توی انبار نشسته و چشم هایش را دور سرش می چرخاند و می تواند یک آدم درسته را خیلی راحت قورت بدهد.

اربابش گفت: «اشکال از توست که آدم ترسویی هستی. تو فقط انقدر جرات داری که در مزرعه به دنبال گنجشک ها بدوی؛ ولی اگر مرغ مرده ای را ببینی، آنقدر می ترسی که پا به فرار می گذاری. من باید به چشم خودم آن هیولا را ببینم».

ارباب با شجاعت وارد انبار شد و اطراف را نگاه کرد و تا چشمش به آن پرنده عجیب افتاد، کمتر از مستخدمش نترسید. با وحشت بیرون دوید، نزد همسایه ها رفت و با خواهش و التماس از آن ها خواست تا به او کمک کنند. او می خواست آن حیوان ناشناخته و خطرناک را از انبارش بیرون کند. چون ممکن بود که جان تمام مردم شهر را به خطر بیاندازد.

جغد

مردم در خیابان ها فریاد زدند و سر و صدا راه انداختند. عده ای به نیزه، چنگک، داس و تبر مسلح شدند. انگار می خواستند با ارتش دشمن بجنگند. در آخر هم شهردار و اعضای انجمن شهر از راه رسیدند. مردم از هر طرف دور آن ها را گرفتند.

یکی از اهالی شجاع با یک نیزه وارد انبار شد؛ ولی لحظه ای بعد جیغ زنان و با چهره ای که رنگش مثل رنگ مرده پریده بود از آنجا بیرون دوید و نتوانست حتی یک کلمه حرف بزند. بعد از او، دو نفر دیگر هم جرات کردند که وارد انبار شوند؛ ولی وضع آن ها هم بهتر از اولی نبود.

سرانجام مرد قوی هیکلی که بسیار مشهور بود، گفت:«این طوری نمی توانید هیولا را مغلوب کنید، باید برخورد قوی کرد. ولی همه می ترسید». بعد خودش زره پوشید، شمشیر و نیزه را برداشت و به انبار رفت. کمی بعد، هر دو در انبار باز شد و مردم جغد را دیدند که روی یک تیر چوبی نشسته بود. مرد نردبان خواست و همین که نردبان را به تیر چوبی تکیه داد و آماده شد که از آن بالا برود همه فریاد زنان که :«نرو خطرناک است».

مرد از نردبان بالا رفت. جغد احساس کرد مرد می خواهد او را بگیرد. مردم هم سر و صدا می کردند و جغد هم گیج شده بود و نمی دانست چطور خودش را نجات بدهد. بنابراین، چشم هایش را چرخاند، پرهایش را سیخ کرد، بال هایش را باز کرد، منقارش را به هم زد و با صدای بلند گفت: «شوهو،شوهو»

مرد گفت: «هرکسی جای من بود او را نمی زد» و یک پله بالاتر رفت. ناگهان شروع کرد به لرزیدن و روی زمین افتاد. دیگر کسی حاضر نبود که جانش را به خطر بیاندازد.

مردم گفتند: «این هیولا تنها با به هم زدن نوکش و دمیدن نفسش، قوی ترین مرد شهر ما را مسموم کرد، آیا این درست است که ما هم زندگیمان را به خطر بیاندازیم؟»

آن ها با هم مشورت کردند تا راهی پیدا کنند. اما همه ی راه های پیشنهادی بیفایده بود. تا اینکه سرانجام شهردار راه حلی پیدا کرد و گفت: «به نظر من باید همه پول روی هم بگذاریم و این انبار و همه چیز که در آن است را از صاحبش بخریم، بعد اینجا را به آتش بکشیم. آن وقت این حیوان وحشتناک هم می سوزد و دیگر احتیاجی نیست که کسی جانش را به خطر بیاندازد. اینجا دیگر نباید صرفه جویی کرد. وقت پس انداز کردن نیست، وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرمان بیاید.»

همه موافقت کردند. به این ترتیب انبار را از چهار طرف آتش زدند و جغد با سر و صدا در آتش سوخت. به این ترتیب ارباب فهمید که نسبت به مهتر اسب هایش آنقدرها هم ترسو نیست. اگر کسی باور نمی کند، خودش به آن شهر برود و از مردم بپرسد.

koodak@tebyan.com

مترجم: سپیده خلیلی

تنظیم: سید علیرضا نوابی

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.