تبیان، دستیار زندگی
در زمان های قدیم، خیاطی زندگی می کرد که خیلی از خود راضی و خسیس بود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غول و خیاط پررو

غول و خیاط پررو

در زمان های قدیم، خیاطی زندگی می کرد که خیلی از خود راضی و خسیس بود. روزی خیاط تصمیم گرفت که مدتی از شهر بیرون برود و در جنگل گردش کند. همین که فرصتی پیدا کرد، از راه های باریک و پل های روی رودخانه گذشت و رفت و رفت تا به بیرون شهر رسید.

نزدیک شهر چشمش به یک کوه بلند افتاد و دید که در پشت کوه یک برج سر به آسمان کشیده است و در جنگل تاریک می درخشد.

خیاط با تعجب فریاد زد: «ای وای! این دیگر چیست؟» و از آنجا که خیلی کنجکاو شده بود، به آن طرف رفت. همین که نزدیک برج رسید، از تعجب دهانش باز و چشمانش گشاد شد، چون برج دو پا داشت و با یک جست روی کوه بلند پرید و وقتی ایستاد، خیاط دید که یک غول بزرگ روبرویش ایستاده است.

غول با صدایی که مثل رعد بود، فریاد زد: «تو اینجا چه می کنی؟ خیاط ریزه میزه!»

خیاط آهسته گفت: «آمده ام ببینم می توانم یک لقمه نان در جنگل پیدا کنم یا نه!» غول خندید و گفت: «چه به موقع آمدی! می توانی برای من کار کنی!»

- حالا که چاره ای ندارم، چرا که نه؟ دستمزدم چقدر است؟

غول گفت: «مزدت را هم می دهم! خوب گوش کن، سالی 365 روز عمر و اگر سال کبیسه باشد، یک روز هم اضافه تر پاداش می گیری!»

خیاط با ناراحتی جواب داد: « هر طور تو بخواهی.» و فکر کرد: « آدم باید پایش را به اندازه گلیمش دراز کند. فعلاً کاری از دستم برنمی آید، ولی به زودی راهی پیدا می کنم تا از دستت خلاص شوم.»

غول به او گفت: «حالا کوچولو، برو برایم یک کوزه آب بیاور.»

غول و خیاط پررو

خیاط از خود راضی، غرغرکنان پرسید: «بهتر نیست چاه و چشمه را هم برایت بیاورم؟» و با یک کوزه به طرف چاه راه افتاد.

غول که کمی کودن و زود باور بود، گفت: «چی گفت؟ چاه و چشمه را با هم بیاورد؟» و ترسی به دلش راه افتاد و فکر کرد «از دست این مردک خیلی کارها برمی آید. او یک طلسم با خودش دارد. ای احمق تا کلاهت را برنداشته، کلاهت را بچسب. او مستخدم خوبی برایت نیست.»

خیاط آب را آورد و غول به او دستور داد: « حالا چند تکه چوب از جنگل بیاور!»

خیاط حرصش گرفت و گفت: «بهتر نیست دستی بزنم و همه جنگل را بیاورم؟» «تمام جنگل، با درخت های پیر و جوان، با هرچه که در آن هست!»

باز هم بیشتر ترسید و به خودش گفت: «از دست این مردک خیلی کارها برمی آید.او یک طلسم با خودش دارد. ای احمق تا کلاهت را برنداشته، کلاهت را بچسب. او مستخدم خوبی برایت نیست.»

خیاط چوب ها را با خود آورد و غول به او دستور داد:« دو،سه گوزن برای شام شکار کن.»

خیاط مغرور گفت: «بهتر نیست هزار تا گوزن را با یک تیر بزنم و برایت همه را به اینجا بیاورم؟»

غول که مثل خرگوش به شدت ترسیده بود، فریاد زد:«چه گفتی؟ اصلاً برای امروز کافی است برو بخواب.» غول به قدری ترسیده بود که تمام شب نتوانست چشم بر هم بگذارد و فکر کرد که چگونه خودش را از دست مستخدمش خلاص کند؛ ولی چیزی نگذشت که راه نجات پیدا شد. صبح روز بعد، غول و خیاط به کنار یک مرداب رفتند که دور تا دور آن پر از درخت های بید بود.

غول گفت: « گوش کن چه می گویم. روی یکی از درخت های بید بنشین، خیلی دلم می خواهد ببینم که تو می توانی آن را خم کنی یا نه.»

ناگهان خیاط از درخت بالا رفت و روی یکی از شاخه ها نشست. نفسش را حبس و فشار آورد. آنقدر بر شاخه فشار آورد که شاخه ی درخت خم شد و خم شد. وقتی خیاط نفسش را بیرون داد، شاخه درخت سبک شد و مثل فنر به طرف بالا برگشت و خیاط را پرت کرد بالا. آنقدر بالا که هنوز که هنوز است به زمین نرسیده است.

koodak@tebyan.com

مترجم: سپیده خلیلی

تنظیم: سید علیرضا نوابی

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.