فایده دانستن زبان
روزی، روزگاری در کشور سوییس مرد ثروتمندی زندگی می کرد. این مرد فقط یک پسر داشت که کمی کودن بود و نمی توانست چیزی یاد بگیرد. یک روز پیرمرد به پسرش گفت: «حالا که من نمی توانم چیزی توی کله تو فرو کنم، تو را پیش استاد مشهوری می فرستم. شاید در آنجا چیزی یاد بگیری. به این ترتیب پیرمرد، پسرش را به یک شهر غریب فرستاد.
پسر یک سال تمام پیش استاد ماند و بعد به خانه برگشت. پدر با خوشحالی او را در آغوش گرفت و گفت:«پسرم، بگو ببینم چه یاد گرفته ای.» پسر جواب داد: «پدر، من زبان سگ ها را یاد گرفته ام.»
پدر فریاد زد: « خدا به ما رحم کند. فقط همین را یاد گرفته ای؟ پس مجبورم تو را به یک شهر دیگر و پیش استاد دیگری بفرستم.»
پسر را به شهر دیگری بردند و یکسال نزد آن استاد ماند. وقتی که دوباره به خانه برگشت، پدر پرسید:
« پسرم این بار چه یاد گرفتی؟»
پسر با غرور جواب داد: «این بار زبان پرنده ها را یاد گرفته ام.»
پدر عصبانی شد و گفت: «ای پسر کله پوک ! تو عمر با ارزشت را این طوری تلف کردی؟ خجالت نمی کشی که جلوی من ایستاده ای؟ من تو را پیش سومین استاد می فرستم. اگر این بار هم چیزی یاد نگرفتی، دیگر پسر من نیستی.»
پسر یک سال هم نزد سومین استاد ماند. وقتی که به خانه آمد پدرش با سردی از او پرسید: « چه یاد گرفته ای؟»
پسر بادی به غبغب انداخت و گفت: «پدر، من امسال زبان قورباغه ها را یاد گرفتم.»
با شنیدن این حرف نزدیک بود پدر از خشم منفجر شود. او از جا پرید، خدمتکارانش را صدا زد و گفت: «از این لحظه من دیگر پدر این پسر نیستم. هرچه زودتر او را به جنگل ببرید و سر به نیستش کنید.»
خدمتکاران پسر بیچاره را به جنگل بردند ولی دلشان نیامد او را بکشند. برای همین در جنگل رهایش کردند و رفتند.
آن ها در راه آهویی شکار کردند، چشم و زبان آهو را درآوردند تا به جای چشم و زبان پسر، به پیرمرد نشان بدهند. پسر هم راه افتاد. رفت و رفت تا به قلعه ای رسید. از صاحب قلعه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را در آنجا بماند.
صاحب قلعه به او اجازه داد و گفت: «اگر بخواهی، می توانی آن پایین در برج قدیمی بخوابی. اما قبل از رفتن به تو هشدار می دهم که هرکس قدم به آنجا بگذارد، می میرد. سگ های وحشی زیادی آن دور و بر پرسه می زنند، پارس می کنند و زوزه می کشند و تا کسی را نگیرند و نکشند آرام نمی شوند. مردم اینجا خیلی ناراحت و غمگین هستند. تا به حال هم کسی نتوانسته به ما کمک کند.»
پسر کمی فکر کرد و گفت: «من حاضرم آنجا بخوابم، فقط مقداری غذا به من بدهید تا به سگ ها بدهم.» آن ها آنچه را که او خواسته بود فراهم کردندو پسر را به برج بردند. همین که پسر به برج قدم گذاشت. سگ ها ساکت شدند. خیلی دوستانه دم هایشان را تکان دادند و دور او چرخیدند. پسر غذا را جلوی سگ ها گذاشت. سگ ها غذا را خوردند و کوچک ترین صدمه ای به او نزدند.
صبح، در مقابل چشم بهت زده ی مردم، پسر صحیح و سالم از برج بیرون آمد. او به صاحب قلعه گفت: «سگ ها علت ناراحتی شان را به من گفتند.»
صاحب قلعه با تعجب گفت: « زودتر بگو ببینم سگ ها چه گفتند.»
پسر گفت:« در این برج یک گنج بزرگ پنهان شده و جادوگری سگ ها را جادو کرده است، تا وقتی که گنج از دل خاک بیرون نیامده است، سگ ها مجبورند آنجا بمانند و نگهبان گنج باشند. سگ ها جای گنج را به من نشان دادندو گفتند که چطور می توان آن را بیرون آورد.»
مردم از خوشحالی فریاد زدند و صاحب قلعه به او قول داد که اگر حرفش درست باشد و گنج را پیدا کند نیمی از گنج را به او می دهد. آن ها گنج را پیدا کردند. چند روز بعد هم سگ های وحشی از آنجا رفتند و مردم از شر آن ها راحت شدند و پسر که پولدار شده بود همان جا ماند و زندگی کرد.