تبیان، دستیار زندگی
مگر نه اینکه کار قلم، ثبت کردن است؟ مگر نه اینکه به واسطه قلم تمام ناگفتنی ها گفته می شود؟ مگر نه اینکه تمام آنچه به چشم و گوش نمی آید به واسطه قلم ثبت می شود تا دیده و شنیده شود؟ پس خدا با کدامین قلم حقایق عالم را ثبت می کند؟ نکند من و تو، قلم خدا باشیم!
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : سمیه افشار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سوره نوشت های سوره علق (دو)

مگر نه اینکه کار قلم، ثبت کردن است؟ مگر نه اینکه به واسطه قلم تمام ناگفتنی ها گفته می شود؟ مگر نه اینکه تمام آنچه به چشم و گوش نمی آید به واسطه قلم ثبت می شود تا دیده و شنیده شود؟ پس خدا با کدامین قلم حقایق عالم را ثبت می کند؟ نکند من و تو، قلم خدا باشیم!

نویسنده: سمیه افشار، شبکه تخصصی قرآن تبیان

قرآن

قلم

اول
شب از نیمه گذشته و همه جا را سکوت فرا گرفته است. با خود می گوید نمی دانم آیا خداوند شب را برای خوابیدن قرار داده است یا برای آرامش؟ آیا آرامش معادل خوابیدن است؟!!
قلم را بر می دارد و روی صفحه سفید کاغذ می لغزاند. لوح سفید پر می شود از کلماتی که هیجان درونش را فریاد می زند. سطرهایی که هریک زبانی دارند برای بیان، آن هم به واسطه قلمی که نیمه شبی روی کاغذ سفیدی لغزانده شده بود.
می گوید ای قلم، چه خوب که تو هستی تا غوغای درونم بر صفحه کاغذ ثبت گردد و اینگونه آرامش یابم.
دوم
کتاب را نگاه می کند. لبخند رضایت بر لبانش می نشیند. ثمره سال ها تلاش اکنون مقابلش قرار دارد. کتابی که روایتگر روزهای خوش کودکی و جوانی و خاطره میانسالی است. کتاب خاطرات جوان دیروز و پیرمرد امروز. برای آنکه دیگران بخوانند و عبرت گیرند و بیاموزند، تا راه رفته دوباره تکرار نگردد. و همه اینها ثبت یک حقیقت است، حقیقت زندگی.
سوم
مگر نه اینکه کار قلم ثبت کردن است؟ مگر نه اینکه به واسطه قلم تمام ناگفتنی ها گفته می شود؟ مگر نه اینکه تمام آنچه به چشم و گوش نمی آید به واسطه قلم ثبت می شود تا دیده و شنیده شود؟ مگر نه اینکه قلم انتقال دهنده حس و حال است و مرزهای زمانی و مکانی را درمی نوردد؟
پس خدا با کدامین قلم حقایق عالم را ثبت کرده، آنگونه که در تمام زمانها و مکانها قابل درک و فهم باشد؟
نکند من و تو قلم خدا باشیم برای ثبت حقایق در عالم.
چهارم
هرچند تازه متولد شده بود و از خود اختیار چندانی نداشت، ولی با همان ناتوانی برای ثبت نیازش فریاد بلندی کشید و گریه سر داد.
وقتی کودکی کوچک به سن و سال او وسیله ای می شود برای ثبت یک نیاز، چگونه است که افکار، گفتار و اعمال من و تو چون قلم نگردد و حقیقتی را در وجودمان یا در عالم ثبت نگرداند؟!!
پس نکند یک فکر بد یا یک سخن ناروا و عملی ناشایست، سطوری را رقم زند که بعدها از دیدن عاقبت آن رنجیده خاطر و شرمنده گردیم.

خواندن

اول
به صفحه مونیتور خیره می شوی. زمان چه زود می گذرد، صنعت و تکنولوژی چه زود پیشرفت می کند. گویی همین دیروز بود که برای آموختن زبان صفر و یک این دستگاه کوچک کلاس های متعددی بر پا شده و برنامه نویسی های متنوعی باب شده بود.
خنده ات می گیرد. امروز تمام کارها را می توان با همین دستگاه به ظاهر کوچک انجام داد. از طراحی مد لباس و منزل گرفته تا طراحی سخت ترین و پیچیده ترین سازه های صنعتی. این دستگاه ساخت بشر تنها با دو عدد به ظاهر بی اهمیت کار می کند. دستور زبانش فقط دو حرف دارد، صفر و یک. و از کنار هم قرار دادن همین دو عدد می خواند، ثبت می کند، داده پردازی کرده و اطلاعاتی ارائه می دهد.
یاد خودت می افتی. یادِ خودِ خودت. یاد انسان بودنت. یادِ انسان هایی با زبان های مختلف در سراسر عالم.
وقتی این یارانه کوچکِ ساخت بشر، که با شناخت و خواندن صفر و یک تا این حد قابلیت دارد، تو با اینهمه توانمندی و وسعت واژه و کلم قابل ثبت، چه قابلیت هایی داری؟ در تو چه چیزهایی ثبت شده که قابل خواندن است؟
دوم
از خود می پرسی چه چیزهایی خواندنی است؟ یا نه، چه چیزهایی ثبت شدنی است که قابل خواندن باشد؟ و آیا هر آنچه ثبت می شود باید قابل خواندن باشد؟ اصلا خواندن یعنی چه؟
کتاب را باز می کنی. آیاتش مقابلت رژه می رود و زنجیره افکارت را به قرن ها پیش متصل می کند. همان زمان که رسولی برای درکِ حقیقی قدرت و عظمت خداوند از مسجد الحرام به مسجد الاقصی سیر داده شد تا آیات کبریایی خدا را به چشم ببیند.
یا نه، به خیلی پیش تر از اینها. به همان زمان که دوان دوان به جانب خانه دوید تا ماجرای قاری شدنش را با همسرش درمیان گذارد. یا شاید به سال هایی قبل از آن. به همان روزهایی که نور رسالت در سیمای کودکانه-اش هویدا بود.
چشمانت همچنان واژه اقراء را می خواند و پرنده ذهنت به سوی کعبه پرواز کرده، به خانه ای مملو از بت های سنگی و چوبی که رسولی با تبری قصد شکستن آنها را کرده است.
با خود می گویی رسولان الهی چه زیبا حقیقت ثبت شده در عالم را قرائت کردند. نه تنها به زبان، بلکه با افکار و اعتقاد و ایمان راسخشان، با عمل به باورهای پولادینی که از سرچشمه حقیقی رب بودن خالق عالم سیراب شده بود.
و به حقیقت اینان نیز با قلب و زبان و دست خود جلوه ای از حقیقت را ثبت کردند تا شاید ما نیز آن را بخوانیم.

قاری

اول
می دانی قاری کیست؟ می دانی قرائت چند نوع دارد؟!! آیا تا کنون قاری دیده ای؟!! قاری ای که نه تنها متن قرائت را فراموش نکند، بلکه آنچنان قرائتش پر صلابت باشد که تمام عالم را دربرگیرد و همه را قاری کند. آن هم طوری که فراموشی از پِی نداشته باشد.
نخند، آنهم به تمسخر.
می دانم می توانی بی شمار قاری از کشورهای مختلف نام ببری. ولی آیا آنان قاری اند؟!! همان قاری که «اقراء باسم ربک الذی خلق» شایسته وجودش باشد و صدایش «اقراء و ربک الاکرم» را یادآور شود. آنکه بتواند یاد بگیرد از الهی که «ما لَم یعلم» است.
چشم بگشا و ببین قراء عالم چگونه قرائت  کردند، تا جایی که خدا آنها را قاری نامید. پس با خشوع و فروتنی سجده ای کن که عبودیت را فریاد زند.
اینها را گفتم تا فراموشمان نشود تا قاری شدن راه بسیار است.
دوم
دوره اش کرده اند. به هر سو می نگرد کلماتی می بیند که از چلّه زبان ها بی محابا بیرون می جهد و بر قلبش می نشیند. کلماتی که بوی تمسخر دارند و منعش می کنند از راهی که پیش گرفته. اما او مصمم تر از همیشه چشم به آینده دارد. خوب می داند روزی نه چندان دور تمام اینان که زبان به نکوهشش گشوده و علیه اش طغیان کرده اند، پشیمان تر از همیشه باز می گردند. اما شاید آن روز دیر باشد. خیلی دیر. آخر آنقدر در نداشته هایشان غرق اند که تمام نیست ها را هست می پندارند. گویی گمان می کنند دیده نمی شوند و بازخواستی در کار نیست. سر در گریبان برده و می اندیشد.
یاد روزهایی می افتد که جوانتر از امروز پاسخ داد به ندایی که او را به سمت علم و عمل می خواند.
خنده اش می گیرد. آن روزها خیلی جوان بود. اما آن ندا بلندتر از همه همهمه ها فریاد سر داد که قلم در دست گیرید و بشتابید برای ثبت حقایق در عالم؛ با زبان، دست، پا، اندیشه، با تمام وجود، حتی با مال و جان، آنگونه که هرگز فراموش نشود.
و او لبیک گفت به آن ندایی که از همه نداها محکم تر بود.
آن روز دست بر زانوان گذاشته و دوشادوش مرد به راه افتاد، در تمام لحظه ها و صحنه ها. مرد مصمم بود در راهش. می دانست آنچه دیگران نمیدانستند، می شنید آنچه دیگران نمی شنیدند و می دید آنچه به چشم دیگران نمی آمد. مرد می دانست چه رسالت سنگینی بر دوشش گذاشته شده است.
می خواند تمام آنچه دیگران نمی خواندند و فراموشش نمی شد آنچه دیگران فراموش کرده بودند.
خشوع و فروتنی اش لرزه بر اندام می انداخت. و چه متحیر کننده بود ایستادگی اش در برابر آنهمه طعنه.
و اما او، امروز مشق دیروز را تدریس می کرد. در کلاسی که شاگردانش خود را برتر از استاد می دانستند و هر یک مدعی خلافت جامعه مسلمین.
عبا بر دوش به افق ها می نگریست. می دانست روزی از سلاله همان مرد که قرائت را از او آموخته بود مردی ظهور می کند که همه را قاری خواهد کرد. آنچنان که هرگز فراموششان نشود.

ادامه دارد...