تبیان، دستیار زندگی
اگر بر سر سفره مبارکه علق بنشینیم رسولی می بینیم دل کنده از دنیا و جلوه هایش، بینا و شنوا که دیدنی ها و شنیدنی های عالم را برایمان قرائت می کند، آنچنان که ما نیز قاری شویم و سر بر سجده نهاده و شاکر خداوند قرب او را طلب کنیم. پس بسم الله.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : سمیه افشار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از فرش تا عرش برای قاری شدن

سوره نوشت های سوره علق (یک)

نویسنده: سمیه افشار، شبکه تخصصی قرآن تبیان

سوره نوشت های سوره علق

چشم می گردانی؛ درخت می بینی، آسمان و زمین و ابرهایی که در حرکتند.
گوش تیز می کنی؛ صدای آب است و پرندگانی که آواز میخوانند.
بو می کشی؛ عطر گل ها تا عمقِ جانت نفوذ می کند.
لبخند بر لب سر به سوی آسمان کرده و آرام می گویی: خدایا شکر به خاطر اینهمه نعمت و به خاطر آنکه بینایم کردی و شنوا و توانایی دادی تا نعمت هایت را درک کنم.

اگر بر سر سفره مبارکه علق بنشینیم رسولی می بینیم دل کنده از دنیا و جلوه هایش، بینا و شنوا که دیدنی ها و شنیدنی های عالم را برایمان قرائت می کند، آنچنان که ما نیز قاری شویم و سر بر سجده نهاده و شاکر خداوند قرب او را طلب کنیم. پس بسم الله.

هنوز سرت رو به آسمان است و لبانت زمزمه گر تسبیح و تحمید رب، که صدای ضربه های منظم عصای سفید بر سنگفرش خیابان تو را به خود می آورد.
کوتاه گام بر می دارد ولی محکم و استوار. از پِی اش که روان شوی می شنوی آرام زیر لب می گوید «خدایا شکر تو را که به ملائک فرمان دادی ابرها را روان گردانند و باران نازل کنند، شکر تو را که ملائک را سفیرانی قرار دادی شاهد بر اعمالمان، محافظ جان و مال و واسطه دریافت نعمت هایت. خدایا درود فرست بر آنان که مقرب درگاه تو هستند و حامل اسرار غیب و نازل کننده آن بر قلب رسولان تا ما را هدایت کنند».
باورت نمی شود. به عصای سفیدش خیره می شوی. چشم سر ندارد تا بارش باران را ببیند و از حرکت ابرها به وجد آید. اما چشم دل باز کرده تا نزول ملائک را در وسعت عالم نظاره گر باشد و گوش جان مصفا کرده تا شنوای صدای بال ملائک گردد.
گریه ات می گیرد. عمری در غفلت و خواب چشم گردانیدی، گوش تیز کردی و با افتخار گفتی خدایا شکر که می بینم، می شنوم، می فهمم و می دانم تو عطا کرده ای. غافل از اینکه دیدنی ها و شنیدنی های عالم چشم و گوش دیگری می خواست و تو تنها به چشم و گوش سر بسنده کرده بودی.
سوره مبارکه علق دستت را می گیرد و آرام در گوشت زمزمه می کند، «ای انسانی که از علق خلق شده ای، رَبّت اکرامت کرده و حقایق عالم را در وجودت ثبت کرده تا تو به واسطه دیدن و شنیدن آنها بفهمی و عمل کنی، آنچنان که عملت بر جرگه عالم ثبت شده و از خاطر محو نگردد.»
اگر بر سر سفره مبارکه علق بنشینیم رسولی می بینیم دل کنده از دنیا و جلوه هایش، بینا و شنوا که دیدنی ها و شنیدنی های عالم را برایمان قرائت می کند، آنچنان که ما نیز قاری شویم و سر بر سجده نهاده و شاکر خداوند قرب او را طلب کنیم.

پس بسم الله.

اول

دستانت را زیر چانه زده و به کتاب خیره می شوی. نمی توانی باور کنی. درست است که در معنای واژه علق گفته اند « تعلق داشتن به چیزی، به صورتی که بدون وجود آن قوام شی حفظ نمی شود.»  اما باور کردنش مشکل است.
با خود می گویی هر چیزی برای بوجود آمدن و رشد کردن به بستری نیاز دارد تا آنجا که ممکن است در شرایط و بستر نامناسب نابود گردد. اما آیا این نیاز علاقه ایجاد می کند؟!! آیا به راستی دانه کوچک گیاه به خاک سرد تیره نمناک انس گرفته و به آن علاقه دارد؟!! و آیا انسان که از علق خلق شده به محیط خود خو گرفته و به آن تعلق خاطر دارد؟!! آخر چگونه می توان به محیطی گرم و نمناک و تاریک علاقه داشت؟ آیا می شود به چنین جایی عادت کرد و به آن انس گرفت؟!!
به خود نگاه می کنی. خنده ات می گیرد. آری چگونه است که تو به این دنیای فانی با همه سختی ها و مشکلاتش دلخوش کرده و انس گرفته ای، آنوقت دانه درخت سیب به خاکی که شرایط را برایش مهیا می سازد تا بزرگ شود، رشد کند، درخت شود و ثمر دهد انس نگرفته و به آن علاقه مند نگردد؟!!
چگونه تو به این زمین خاکی، با تمام محدودیت هایش عادت کرده ای آنوقت علقه به محیط خود خو نگیرد؟!!

دوم

وقتی برای اولین بار جسم کوچکش را در صفحه مونیتور دیدی و ضربان قلبش را شنیدی گریه ات گرفت. نه دستی برای تکان دادن داشت و نه پایی برای رفتن، نه چشمی برای دیدن و نه گوشی برای شنیدن، اما قلبی داشت با ضربانی که نوید بخش جان گرفتن و بزرگ شدن بود. غذایش بی هیچ شباهتی به غذای تو، او را تغذیه می کرد و بسترش شرایط را برای رشد کردنش مهیا می نمود.
دلت می خواست همانجا سر بر سجده گذاری و خالقش را ثنا گویی. خالقی که برای شیء ناچیزی چون او بستری مناسب فراهم کرد تا به آن خو گیرد و آماده شود برای پذیرش مسئولیتی بزرگ، مسئولیت آدم شدن.

سوم

خوب نگاهش می کنی. پلک های نازک و شفافش مردمک کوچک سیاه رنگش را پوشانده و جسم کوچکش در آغوشت آرام گرفته، همین چند صباح کافی بود برای خو گرفتن. نمی دانی تو به او انس گرفته ای یا او به تو، او به تو تعلق دارد یا تو به او. حتی نمی دانی جنسِ این وابستگی و تعلق از چیست.
اما امروز خوب می دانی که اگر دیروز آن بستر گرم و تاریک و نمناک برایش فراهم نبود هیچگاه آماده ضبط امر و رخدادی نمی گشت و حقایق در وجود کوچکش ثبت نمی شد.
باز نگاهش می کنی. این موجود کوچک دوست داشتنی امروز نیز مانند دیروز به تو وابسته است. آنچنان وابسته که بدون تو از بین خواهد رفت. هر چند شکل این وابستگی تغییر کرده و او هر روز بزرگ و بزرگتر می شود. اما باز هم به تو تعلق دارد، برای ادامه حیات، برای زنده ماندن و بزرگ شدن.
و او روزی آنقدر بزرگ می شود که دیگر به تو وابسته نخواهد بود و همچنان که روزی از بستر خود دل-کنده و به دنیا آمد از تو دل کنده و به چیزی دیگر وابسته می شود.
آری این خصلت آدمی است. آدمی که از علق خلق شده هر روز به چیزی دل می بندد، به او وابسته می شود و می چسبد؛ آنگونه که جدا کردنش غیر ممکن به نظر می رسد، و روزی دیگر به راحتی چشم از او بر گرفته و به امر جدید دیگری دلخوش می کند.
و در هر دل بستن و دل کندنی درسی نهفته است و رشدی؛ اما تنها برای انسانی که بینا باشد و شنوا و آماده فهمیدن و درک چرایی زیستن.

چهارم

عالم به سرعت در تکاپوست. شب از پی روز و روز از پی شب، زمین به دور خویش می گردد و زودتر از آنچه فکر کنیم سال ها از پی هم سپری می شود. کودکان به دنیا می آیند، بزرگ می شوند و جوان می شوند، جوانترها پیر می شوند و پیرها دنیا را ترک می کنند. و این داستان عالم است.
هر انسانی به ناچار باید روزی با تمام تعلقات و دلخوشی هایش، با تمام وابستگی های دنیایی اش وداع کند. از هر آنچه به آن دل بسته دل بکند. از خانه و خانواده، از شهر و دیار، از مال و ناموس، از پُست و مقام و مدرک، و از هر آنچه به آن خو کرده، حتی از جان خویش.
پس به واقع اگر سرانجامِ همه ما دل کندن و بریدن از تمام تعلقات است، چرا دل می بندیم، عادت می کنیم و خو می گیریم؟ چرا انسان انس می گیرد به همه چیز؟ چرا وابسته می شود به چیزی که روزی باید از آن جدا شود؟ چه رمز و رازی در این وابستگی ها نهفته که خداوند خلقت انسان را با علق پیوند داده و حیاتش را منوط به گذر از این دوره نموده است؟

پنجم

به چشمان خندان دخترک خیره شده بود. هر چند تنها سه بهار را با هم گذرانده بودند اما آنچنان مِهرش بر دل پدر نشسته بود که دل کندن برایش سخت بود. رویش را بوسید و دستی بر موهای مجعدش کشید. آهسته در گوش دختر گفت «مراقب مادرت باش. او امانت است نزد ما، در کارها کمک حالش باش و در نبود من غمخوار او». سر دختر به تایید پایین آمد و چشم به زمین دوخت. بلند شد و ایستاد. با همسر وداع کرد و با لبخندی دلنشین مادر را به صبر دعوت کرد. دست پدر را بوسید و از زیر قرآن رد شد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد زمینی دید تر شده از لیوان آبی که در دستان دختر بالا و پایین می شد.
آهسته عکس را میان قرآن پنهان کرد. سال ها از آن زمان گذشته بود و او هر روز خاطره ها را مرور می-کرد. تصویر چشمان خندان کودک، دستان لرزان مادر، اشکهای غلطان همسر و قد خمیده پدر خاطره درس و دانشگاه نیمه تمام را کنار می زد. روپوش سفید جای خود را به لباس رزم داده بود و صدای خمپاره جایگزین صدای ضربان های قلب بیماران شده بود.
از جای برخاست. سر بند یا حسینش را محکم بست و دوان دوان سوار ماشین شد تا به یاران بپیوندد. خوب می دانست این آخرین شبی است که می تواند کنارشان بنشیند و قرآن زمزمه کند. آخر امشب دیگر برایش طلوعی در پی نداشت.

ششم

یکی دل می بندد به همسر، یکی به فرزند، یکی به مدرک، یکی به پُست و مقام، یکی دل بسته مال دنیا می شود و یکی .... . تو به چه دلبسته ای؟ چه چیزی تو را زمینگیر کرده و وابسته خود؟ نکند فراموشت شود تمام این دلبستگی ها را قرار داده اند برای آنکه بیاموزی دل بریدن را. نکند از یادت برود هر تعلق خاطر و وابستگی که در آن رشد نباشد سر به ناکجا آباد می گذارد؟
شاید با خود بگویی این دلبستگی ها مربوط به روزگار جوانی است نه امثالی چون ما که سرد و گرم روزگار را چشیده و سختی ها دیده ایم. پس اگر سر بلند می کنی و می گویی من به هیچ چیز و هیچ کس و هیچ جایی دل نبسته و وابسته نشده ام، با خود تجسم کن که آیا به حقیقت می توانی از خانواده، جان و مال و ناموس و آبرو نیز دل بکنی؟ آنگونه که حسین علیه السلام از همه آنها دل کند.
آنوقت می گویمت که به حق دلبسته خدا شده ای و شیفته او.

ادامه دارد...