شهید نواب صفوی به روایت همسر (۱)
«زن خوب فرمانبر پارسا --- کند مرد درویش را پادشاه»
این شعر از سعدی مصداق عینی و بارز همسر شهید نواب صفوی است، که تمام اوج جوانیاش را وقف مبارزات همسرش کرد.
نیره سادات نواب احتشامرضوی، که در سن ۱۴ سالگی عروس خانه نواب بودن را با تمام سختیها به جای آسایش برگزید، اکنون بعد از گذشت سالیان درازی از شهادت همسرش باز هم یاد و خاطره نواب را به عنوان مردی نمونه در زندگیش بازگو میکند.
سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی، طلبه و بنیانگذار جمعیت فدائیان اسلام، در سال ۱۳۰۳، در خانیآباد تهران، در یک خانواده روحانی به دنیا آمد.
به بهانه نزدیک شدن ۲۷ دی، سالگرد شهادت سیدمجتبی نواب صفوی و با هدف زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا و جاودانه ماندن آرمانهای آنها، گزیدهای مبسوط از چند مصاحبه منتشر شده با همسر گرانقدر ایشان «نیره اعظم سادات نواب احتشام رضوی» را گردآوردیم تا از زبان او کمی بیشتر با شهید نواب صفوی آشنا شویم:
نیره سادات در ابتدا، وقتی میخواهد از آشنایی خود و نواب بگوید گریزی به مبارزات پدرش میزند و میگوید:
پدرم، سید علی نواب احتشام رضوی، از رهبران انقلاب زمان رضاخان بودند که در سال ۱۳۱ ٍ۴ در مشهد برعلیه رضا خان، زمانی که کلاه پهلوی گذاشته شد، قیام کردند و در مسجد گوهرشاد در بالای منبر خطاب به مردم گفتند: «امروز این کلاه اجنوی [۱] را بر سرشما میگذارند و فردا پرده عفاف و حجاب را از سر نوامیس شما برمیدارند» که به فرمان پدرم در مسجد گوهرشاد پنج هزار کلاه پهلوی پاره شد و برای جلوگیری از بیحجابی، مردم در مسجد گوهر شاد ماندند، که به دستور رضا خان پهلوی، مردم را در مسجد گوهرشاد به توپ بستند و از چهار طرف به مردم شلیک کردند وچندین هزار نفر کشته و مصدوم شدند و عدهای از مردم را زنده به گور کردند.
جنایت رضاخان و پسرش همانند بنیامیه و معاویه و یزید بینهایت بود. در مقابل شخصیتهایی که برای جهان اسلام مضر است باید یک نفر قیام کند، که پدرم در مقابل رضا خان قیام کردند و تیر خوردند و مصدوم شدند و چهار جلسه محکوم به اعدام و در آخر چند سال زندان و تبعید شدند. سال ۱۳۲۰ که رضا خان رفت، پدرم از تبعید آزاد شدند و آمدیم تهران. روزنامه پرچم اسلام با پدرم مصاحبه میکردند، که فردی در سال ۱۳۱۴ بر علیه رضا خان قیام کردند، شهید نواب صفوی این روزنامه را میخواندند و آرزو داشتند این شخصیت مبارز را ببینند که یک روز بر حسب اتفاق، شهید نواب صفوی پدرم را میبینند و با شنیدن نام ایشان جلو میآیند و به پدرم میگویند «شما همان نواب احتشام رضوی رهبر انقلاب خراسان هستید، منم نواب صفوی»؛ انگار دو گمشده همدیگر را پیدا کرده و پدرم و شهید نواب از این آشنایی خیلی خوشحال بودند. وقتی شهید نواب متوجه شد پدرم یک دختر دارد به ایشان گفت: «من دوست دارم آن سمتی که حضرت علی - علیه السلام - نسبت به پیامبر - صلی الله علیه و آله - داشتند را پیدا کنم و دامادتان شوم» که پدرم با کمال افتخار این خواسته شهید نواب را میپذیرد که در سال ۱۳۲۶ من و شهید نواب صفوی با هم ازدواج کردیم که خطبه عقد ما در شهر قم خوانده شد.
- جرقههای مبارزه و روحیه انقلابیگری در نواب از کجا زده شد؟
حوزه نجف که از زمان شیخ طوسی مرکز فقاهت و مرجعیت تشیع بود تا سالهای ۱۳۲۰ مرکزیت خود را حفظ کرد و به همین دلیل، حوزه نجف به رویدادهای ایران بیتفاوت نبود و آنها را پیگیری میکرد. انتشار کتابهای کسروی، بهخصوص کتاب «شیعهگری» که ارزشهای شیعی را به چالش کشیده و کتابی ضد دین بود، باعث شد که موجی از مباحث در حوزه نجف به وجود آید، تا این که این کتاب به دست طلبهای جوان و پرشور به نام سیدمجتبی نواب صفوی، که در آن زمان در یکی از حجرات مدرسه آخوند خراسانی مشغول درس بود، رسید که بنا به گفته یکی از دوستان نواب، این کتاب آتشی به قلبش زد و با خود گفت: آیا یک فرد مسلمان حق دارد در برابر این کتاب سکوت کند؟
به همین دلیل با بزرگان حوزه به گفتوگو نشست و قرار شد که نواب، به نمایندگی از طرف حوزه علمیه نجف، به ایران آمده و بساط کسروی را جمع کند و او در شهرهای مختلفی که کسروی پیروانی داشت به تبلیغ شبانهروزی و احیای اسلام پرداخت.
- زندگی شما در کنار شهید نواب صفوی چگونه شروع شد؟
من ۱۴ سالم بود و آقای نواب ۲۱ سال. زندگی ما خیلی ساده شروع شد و من خودم را در مقابل مردی بزرگ میدیدم که یک نظر وسیعِ جهان بینی دارد و مثل یک سرباز مسلح که خودش را برای میدان مبارزه آماده میکرد، در کنار شهید نواب قرار داشتم؛ یعنی در جوانی، تمام چیزهایی که برای یک دختری که تازه ازدواج کرده لذتبخش بود را کوچک و بیارزش میدانستم.
وجود خود شخصیت سید مجتبی برایم مهم بود که در رویارویی با نواب، فکر میکردم یک شخصیت بزرگِ جهان بینی است که میخواهد تمام کشورهای اسلامی و غربی را تحت سلطه و قدرت و نفوذ اسلام قرار دهد.
با شهید نواب ۸ سال زندگی کردم. اما در این ۸ سال من در شهر تهران مخفی بودم و هر دو روز یک بار یکی از فدائیان اسلام میآمدند دنبال من و در تاریکی شب میرفتم ملاقات شهید نواب. من شیفته شهید نواب بودم. نه مثل یک همسری که همسرش را دوست دارد، بلکه مثل یک سربازی که مطیع فرماندهاش است و نمیخواهد فرماندهاش کوچکترین آسیبی ببیند. من به شهید نواب یک طوری عشق میورزیدم که حاضر بودم خودم و بچههایم را کنار دیوار ببندند و تیرباران کنند ولی نواب، این شخصیت مؤثر برای جهان اسلام، زنده بماند. شخصیت نواب صفوی یکی از شخصیتهای بزرگ جهان اسلام است.
- در این هشت سال زندگی مخفیانه خسته نشدید؟
در این هشت سال زندگی پرماجرا با نواب، من یک بار معترض نشدم که آقای نواب! من تا کی باید مخفی بمانم [و] استقلال نداشته باشم، بلکه همیشه مطیع بودم. اگر زندگی برای رضای خدا باشد، راحتتر میگذرد. مردم بیگانه آنقدر به من علاقه داشتند و مثل یک خواهر و مادر به من لطف داشتند و همیشه میآمدند [و] به من میگفتند خانم نیره سادات همه زحمات ما بر گردن شماست و اگر آقا، رهبر آقایان است شما هم رهبر خانمها هستید و همه مطیع شما هستیم.
- اخلاق مبارزاتی و خانوادگی نواب چگونه بود؟
همه نکات اخلاقی نواب، ویژه و فوقالعاده بود و همین موضوع سبب شده بود که حجب و حیایی فراتر از رابطه زناشویی با نواب داشته باشم.
در همه دوران زندگی زناشویی، هیچوقت کوچکترین تقاضایی از نواب نکردم و همیشه به پدرم میگفتم که مرا به سرباز امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف - دادهاید و به همین دلیل هم شما بعضی از کارهای مرا به جای نواب باید انجام بدهید که پدرم نیز با افتخار و با میل، این کارها را انجام میداد و او راضی نمیشد که نواب به خاطر امورات زندگی روزمره، روحیهاش کسل شود و از مبارزه باز ماند.
در طول هشت سال زندگی با نواب، هیچگاه شاهد عصبانیت او در خانه نبودم و به خاطر مهربانی و رأفت نواب، من نیز مجاب میشدم به گونهای رفتار کنم که نواب ناراحت نشود.
نوابی که در بین همه شجاعت داشتند و اگر دستوری را صادر میکردند همه، عاشقانه، آن دستور را میپذیرفتند، تا حتی بزرگان مملکت هم از ایشان میترسیدند، اما این شخصیت بزرگ، تربیت شده مکتب دین بودند و در نگاهشان میشد [یک] دنیا رأفت، مهربانی، عشق، صبر و انصاف را دید.
یک شب من چشمدرد خیلی طاقتفرسایی داشتم. یادم میآید شهید نواب تا صبح بالای سر من نشستند و گفتند: «ای کاش به جای تو چشمان من درد میکرد و من این درد را میکشیدم.»
اگر بچهها نیمه شب خوابشان نمیبرد، شهید نواب از خواب بیدار میشد و بچهها را روی پاهایشان میگذاشتند تا به خواب بروند و میگفتند: «سزاوار نیست که تو بیدار باشی و من بخوابم.»
وقتی نواب از زندان آزاد شد، جمعه شبها جلسهای در یکی از مساجد تهران داشت و از سویی جلسات مختلفی در مساجد دیگر شهر برای معرفی احکام اسلام برای مردم داشت و مردم هم محو کلام نواب بودند به طوری که یک قسمتی از تهران که بدنام بود و در آنجا افراد مشروبخوار و عرقخوار زندگی میکردند، وقتی پرچمهای فدائیان اسلام در مساجد نزدیک به آن محله زده شد و در آنجا نواب سخنرانی کرد، افرادی که شیشههای مشروب دستشان بود گویی از خواب غفلت بیدار شده به مسجد میآمدند و کلام نواب را گوش میکردند و دچار انقلاب درونی میشدند.
بخش بعدی را اینجا ببینید
پانوشت:
[۱] به نظر میرسد که این لفظ ترکیبی تلفیقی از اجنبی + پهلوی باشد که ایشان به کنایه ابداع کرده
منابع (گفتوگوها):
خبرگزاری تسنیم
خبرگزاری فارس