تبیان، دستیار زندگی
یكی بود و یكی نبود، مردی از راه فروش كلاه زندگی می كرد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرد کلاه فروش

مرد کلاه فروش

مرد کلاه فروش

یكی بود و یكی نبود، مردی از راه فروش كلاه زندگی می كرد. روزی شنید كه در یكی از شهرها، كلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش كلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد.

مرد کلاه فروش

روزهای زیادی گذشت تا به نزدیكی آن شهر رسید .  جنگل با صفائی نزدیكی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كیسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبری نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شاید كسی را ببینند ولی كسی را ندید.

مرد کلاه فروش

مرد کلاه فروش

ناگهان صدائی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند. چون كلاه های او بر سر میمون ها بودند. مرد با ناراحتی سنگی به طرف میمون ها پرت كرد و آنها هم با جیغ و هیاهو به شاخه های دیگر پریدند. مرد كه از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چكار كند، زیرا بالا رفتن از درخت هم فایده نداشت چون میمون ها فرار می كردند. ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین فرستاد.

مرد کلاه فروش

پیرمردی از آنجا عبور می كرد، مرد كلاه فروش را غمگین دید از او پرسید: گویا تو در اینجا غریبه ای ! برای چه اینقدر غمگین هستی.

 پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت : چاره اینكار آسان است آیا تو كلاه دیگری داری ؟ 

مرد کلاه فروش

مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پیرمرد داد . پیرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل میمون ها چندبار جیغ كشید و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمین انداخت. مرد كلاه فروش خیلی تعجب كرد ولی مدتی گذشت و میمون ها نیز كار پیرمرد را تقلید كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمین پرتاب كردند.

مرد کلاه فروش

كلاه فروش با خوشحالی كلاه ها را جمع كرد و از تدبیر و چاره اندیشی مناسب آن پیرمرد تشكر كرد. هدیه ای برای تشكر به پیرمرد داد و به راه خود ادامه داد .

https://telegram.me/koodaktebyan

پست الکترونیک:  koodak@tebyan.com

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.