تبیان، دستیار زندگی
یادش به خیر 9 ربیع که می شد، می دانستیم جشن داریم؛ لباسهای مهمانی خود را می پوشیدیم و داداش شیرینی خامه ای می خرید. آخه جشن آغاز امامت امام زمانمون است. آن روز همه دست به دست هم می دادیم و عهد می خواندیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جشن 9 ربیع، عید قشنگ امام مهربونمون!

یادش به خیر 9 ربیع که می شد، می دانستیم جشن داریم؛ لباسهای مهمانی خود را می پوشیدیم و داداش شیرینی خامه ای می خرید. آخه جشن آغاز امامت امام زمانمون است. آن روز همه دست به دست هم می دادیم و عهد می خواندیم.

خدیجه همتیان پور فرد-بخش مهدویت تبیان
مسجد جمکران

یادم هست کودک بودم و دعا خواندن نمی دانستم به دهان پدر خیره می شدم و لبانم را تکان می دادم. وقتی مادرم اشکانش را از ما مخفی می کرد من می فهمیدم که دلش برای شما تنگ شده! خواهرم هم سرش را پایین می انداخت! نمی دانم چرا در این قسمت از جشن اینقدر شرمنده به نظر می رسید! تا چند لحظه قبل خیلی خوشحال بود و مدام در حال عکس گرفتن!
آن روزها، مامان چند روز قبل از عید 9 ربیع، دستم را می گرفت و به مغازه می برد و به من می گفت: دختر نازم! هر کدام از این تزییناتی را که بیشتر دوست داری، انتخاب کن! من هم مثل آدم بزرگا می گفتم: چشم! این نخ زرزری قرمز به تابلومون می یاد! این کاغذ رنگیای سبز، برای نوشتم اسم امام مهدی خیلی خوبه!
«مشت ماشاالله» هم یادش مانده بود که امروز تولد من نیست؛ یادش به خیر! سالهای قبل وقتی می خواستم انتخاب کنم، می گفت تولدته دختر خوبم؟! و من می گفتم نه، معلومه مگه تو تولد من، ما یه همچین جشنی می گیریم؟! بازم یادتون رفت مشت ماشاالله؟! و اون آقای خوشرو می خندید و می گفت: آهان یادم اومد! ببخشید که یادم رفته بود! امروز یه عید بزرگه!

دوست دارید شما هم، مثل ما، روز «امامت امام مهدی» رو تو خونواده تون جشن بگیرید؟!
می تویند مثل ما که تو اون روز، بیعت روز غدیر رو می خوندیم، بخونید و به همدیگه تبریک بگید که یه امام خوب دارید!

یادم نمی رود وقتی نوجوان شده بودم و یه کم بیشتر داشتم می فهمیدم امروز چه خبره! وقتی تو عهدنامه ی غدیر با هم می گفتیم: «بر این عقیده زنده ایم و با آن می میریم و روز قیامت با آن محشور می شویم!» از فکر اینکه مسئولیت ما، چه قدر سخت است موهای بدنم سیخ می شد.
تازگی ها بعد از پیمان می روم توی اتاق و مفصل گریه می کنم! یاد بیعت کردن با زبان و قلب و جان و بعد کشتن حسین جان پیامبر، آرامم نمی گذارد! ناخداگاه، یاد غم امامان عزیزمان می افتم و غربت مهدی و بعد در خلوت خودم دور از هیاهوی جشن می نشینم و به امام می گویم:

امام زمان! من می خواهم کمکتان کنم! می دانم که به کمک من نیاز ندارین و بهترینها کمک کارتان هستند؛ اما این ران ملخ پیشکش مُلک سلیمانی شما! می خواهم تمام زندگیم به یاد شما سبز باشد، کمکم کنید!
آن وقت چشمانم را پاک می کنم و می نشینم سر میز صحبت بابا! از وظیفه ی یاران امام می گوید و ناخداگاه باز هم یاد امام می افتد و می گوید از امام حسین می گذرم که امروز، روز جشن است و دستش را به روی صورتش می کشد و فکر می کند ما نفهمیدم که اشکانش را پاک می کند!
عزیزان من! دوست دارید شما هم، مثل ما، روز «امامت امام مهدی» رو تو خونواده تون جشن بگیرید؟!
می تویند مثل ما که تو اون روز، بیعت روز غدیر رو می خوندیم، بخونید و به همدیگه تبریک بگید که یه امام خوب دارید! به هم بگید این خیلی خوبه که هر روز عهد خود را با امام مهربونمون محکم کنیم!
می توینم هر وقت می خوایم یه کاری کنیم، از خودمون بپرسیم، امام عزیزم راضیه یا نه!
ما که دیگه عادت کردیم! هر وقت بخوایم بریم مسافرت از خودمون می پرسیم امام مهدی راضیه؟ یا هر وقت بخوایم چیزی بخریم! و ...
با امام مهدی زندگی کردن خیلی قشنگه! اگه یه روز یادم بره و کمتر اسمشون رو زبونم بیاد اونقدر قشنگ یادم می اندازن که باورتون نمیشه! امتحان کنید!



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.