تبیان، دستیار زندگی
مردی بود به اسم مراد. مراد تنبل و بی¬کار بود. خیلی بی عار بود. زن بیچاره اش نصیحت می¬کرد، دعوا می¬کرد، خواهش می¬کرد تا او دنبال کار برود. اما فایده¬ای نداشت که نداشت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مراد تنبل

مراد تنبل

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری...
مردی بود به اسم مراد. مراد تنبل و بیکار بود. خیلی بی عار بود. زن بیچاره اش نصیحت می کرد، دعوا می کرد، خواهش می کرد تا او دنبال کار برود. اما فایده ای نداشت که نداشت. مراد بی¬عار، لم می داد کنار دیوار. می-خورد و می خوابید. آفتاب بالا می آمد. زنش می گفت: «لااقل برو توی سایه.» مراد از تنبلی تکان نمی خورد. می گفت: «سایه خودش می آید.»
یک روز زنش جانش به لب آمد. خسته شد. مراد را پشت در خانه گذاشت و برگشت. مراد هر چه در زد، زن در را باز نکرد. مراد راه افتاد و رفت تا به بیابانی رسید. خری را دید که یک طرف افتاده بود. یک عالمه مگس روی او وز وز می کردند.
مراد یک تکه مقوا برداشت و با آن یکی، دو تا، ده تا، صد تا مگس را کشت. روی مقوا نوشت هزار تا را کشتم، هزار تا را فراری دادم. بعد همان جا دراز کشید و خوابید.

مراد تنبل


چیزی نگذشت که دیوی بیابان گرد به مراد رسید و خواست او را بخورد که نوشته روی مقوا را دید. خیلی ترسید. فوری به رییس دیوها خبر داد. چند دیو گردن کلفت قلچماق با چوب و چماق سراغ مراد آمدند. رییس دیوها فکری کرد و گفت: «ما که حریفش نمی شویم بهتر است از او اطاعت کنیم تا ما را لت و پار نکند. از طرفی او می تواند در جنگ با دیو سیاه به ما کمک کند.»
مراد تنبل از خواب بیدار شد. دیوها را دید که دست به سینه جلویش ایستاده اند. فهمید دیوهای بیچاره گول خورده اند. اصلاً به روی خودش نیاورد. دستور داد: «برایم غذا بیاورید.» دیوها برایش غذای فراوان آوردند. مراد شکمی از عزا درآورد. دستور داد: «برایم آب، گرم کنید.»
دیوها آب گرم کردند و مراد تنبل را حمام کردند.
رییس دیوها گفت: «ای پهلوان بزرگ! ما دیوهای سفید آماده ی جنگیم. به زودی باید با دیوهای سیاه بجنگیم. اگر شما به ما کمک کنید حتماً پیروز می شویم.»
مراد فهمید کار، زار است. گفت: «پاهای مرا محکم به اسب ببندید.»
دیوها پاهای او را محکم به اسب بستند. مراد سوار بر اسب جلوی لشکر دیوهای سفید راه افتاد. ناگهان لشگری از دیوهای سیاه را دید که به طرف آن ها می¬آمدند. ترسید. دلش لرزید. به دورو برش نگاه کرد تا راه فراری پیدا کند. یک درخت سر راهش بود. دو دستی به شاخه چسبید. ریشه ی درخت سست بود. همین طور که اسب تاخت می زد، رخت از جا کنده شد.
دیوهای سیاه مردی را دیدند که به جای چماق، تنه ی درختی را دستش گرفته و به طرف آن ها می آید. ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. دیوهای سفید جنگ نکرده پیروز شدند و برگشتند. شب بود. همه خوابیدند. مراد می دانست که دیوهای سفید از او می ترسند. آن ها هم می خواهند هر طوری شده جانش را بگیرند. یک تکه چوب کلفت جای خودش در رختخواب گذاشت. نصف شب دیوها سنگ بزرگی را آوردند. بی سرو صدا سنگ را روی رختخواب مراد انداختند.
مراد تنبل یک گوشه قایم شده بود. آن ها را می دید. خمیازه ای کشید و گفت: «چه خوب! کمرم نرم شد.»
دیوها ترسیدند و لرزیدند و پا به فرار گذاشتند. مراد از مخفی گاه بیرون آمد. یک عالمه کلید و صندوقچه پیدا کرد. با کلید صندوقچه ها را باز کرد. پول و طلا و جواهرات دیوها نصیب او شد. همه را برداشت و برگشت به خانه ی خود. مراد تنبل، شد مراد آقا. حالا با آن همه ثروت می توانست باز هم بخورد و بخوابد.


منبع: ماهنامه نبات
تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.