بدون بابا در کاروان اربعین
اربعین که می رسه، جای خالیش رو بیشتر احساس می کنم. نوای میثم مطیعی تو خونه پیچیده: کنار قدم های جابر سوی نینوا رهسپاریم ... اشک توی چشمام حلقه زده عکس بابا رو گذاشتم جلوم توی عکس هم لبخندش بهم آرامش می ده، می گم بابا قول داده بودی، قول داده بودی ...
پدرم همیشه حرف و عملش یکی بود، هیچ وقت حرفی نمی زد که خودش عمل نکنه. یادم نمیره روزی رو که به سن تکلیف رسیده بودم بابا خندون اومد تو خونه یک چادر گلدار زیبا تو دستش بود، وقتی پریدم بغلش گفت: ببین برای زینب بابا، چی خریدم و بعد چادر انداخت روی سرم. نزدیک اذان که شد رفت و وضو گرفت سجاده اش رو پهن کرد، یک سجاده کوچک هم برای من کنار سجاده خودش انداخت اما منو صدا نکرد. الله اکبر که گفت تا وقتی نمازش تمام شد فقط نگاهش کردم، بعد از نماز یک لبخند زیبا تحویلم داد، تا چند روز فقط بابا و سجاده کنار دستش را تماشا کردم. حالا که بزرگتر شده بودم می فهمیدم چه عاشقانه نماز می خونه. تا بالاخره یک روز تصمیم گرفتم و کنار بابا اولین نماز رو خوندم، از اون روز تا به حال اون سجاده هر روز پهن می شه و من نمازم رو روی همون سجاده می خونم.
بابا خیلی دوست داشت بچه هاش تو خط اهل بیت باشن. وقتی می رفت هیأت ما رو هم با خودش می برد و هر موقع که خسته می شدیم برامون بستنی می خرید و برمون می گردون خونه و خودش تنها می رفت. وقتی دید حسین دوست داره مداحی کنه هر روز می نشست کنارش و حسین براش مداحی می کرد و بابا اشک می ریخت و سینه می زد، حسین روز به روز پیشرفت می کرد و بابا با نگاهش بهش می فهموند که داره لذت می بره. حالا شب ها تو هیأت که صدای حسین میاد دلم برای بابا پر می کشه.
بابا ذره ذره محبت اهل بیت رو تو خون ما ریخت و ما رشد کردیم، اما علاقه اش به امام حسین چیز دیگه ای بود و علاقه خالصانه اش من و حسین رو هم شیفته کرده بود.
همین پارسال بود، وقتی اومد خونه چشمهاش می درخشید، کنار ما نشست و گفت : می خوام برای زیارت اربعین پیاده برم کربلا. هنوز جمله اش تموم نشده بود که من و حسین گفتیم: ما هم میایم. ولی بابا لبخند شیرینی زد و گفت : محسن هنوز کوچیکه شما کنار مادر بمونید قول می دم سال دیگه با هم بریم زیارت ... بابا وقتی قولی می داد حتما بهش عمل می کرد و ما مطمئن بودیم .
بابا که از سفر بر گشت احوالاتش خاص شده بود، نگاهش که می کردم انگار یک غمی تو چشماش موج می زد ولی نمی خواست چیزی بگه. آخرش دل و به دریا زد سر سفره شام حرفش رو زد، هنوز شروع نکرده بود که بغضش ترکید اما به هر زحمتی که بود گفت: دیگه نمی تونم تحمل کنم می ترسم که باز خانم زینب (س) رو به اسیری ببرن، روز محشر چی جواب حضرت زهرا (س) رو بدم و سرش رو انداخت پایین تا ما اشک هاشو نبینیم. و آروم ادامه داد: می خوام برم سوریه برای دفاع از حرم.
همه سکوت کردیم، مادر نگاهی به بابا کرد و گفت: اجرت با آقا ابالفضل انشالله، ما هم اینجا همه رزمنده ها رو دعا می کنیم. دیگه چیزی نگفت ترسید که اشک هاش سرازیر بشه و سرش رو به محسن گرم کرد که در کنارش آرام خوابیده بود .
بابا رفت و من هر روز برای سلامتیش دعا می کردم تا اینکه یک روز خبر اومد که بابا دیگه بر نمی گرده ....
مامان که خبرو شنید، چشماش پر اشک شد ولی محکم ایستاد. آروم زمزمه کرد: مبارکت باشه حاج علی. اما من بهت زده بودم حالا من بدون بابا، یاد روضه های حضرت رقیه افتادم که بابا و حسین با هم می خوندن، اون هم تنها مونده بود بدون بابا...
تصمیم گرفتیم اربعین به زیارت برویم اما بدون بابا. گفتن دیر شده و امکانش نیست. دلم خیلی شکسته بود هر روز عکس بابا رو نگاه می کردم و می گفتم: بابا قول داده بودی قول ...
حسین با سرو صدا وارد اتاق شد، مامان، زینب کجایید، درست شد، درست شد، الان حاجی زنگ زد گفت وسایل تون جمع کنید که عازم اید ... مامان که داشت محسن رو می خوابوند گفت: مطمئن بودم درس می شه مطمئن بودم ..
بوی عطر خاصی تو خونه پیچیده پنجره رو باز می کنم، باد آروم صورتم رو نوازش می کنه بلند می گم تو هم با ما می یای بابا، می دونم که می یای...