من یک گرگ هستم!
حضرت یعقوب (ع) دوازده پسر داشت. اسم یکی از این پسرها یوسف بود. او نُه سال داشت و برادرش بنیامین هفت ساله بود. آن دو از برادرهای دیگر کوچک تر بودند. پدر به یوسف علاقه زیادی داشت، اما برادرها به او حسادت می کردند.
درست است که من یک گرگ هستم، اما از کار آن ها خیلی عصبانی ام. چرا که آن ها پیراهن یوسف را با خون یک گوسفند، رنگین کردند و با آه و ناله پیش پدرشان بردند و گفتند: « پدر! یوسف را یک گرگ خورد، این هم پیراهن خونی اش! »
پدر با ناراحتی و گریه گفت: « این چه گرگ مهربانی است که بدن پسرم را دریده؛ اما پیراهنش را پاره نکرده؟! حتماً دروغ می گویید.
من از دست آن پسران حیله گر خیلی عصبانی ام، چرا که با دروغ بزرگشان، گفتند که یکی از ما گرگ ها یوسف را خورده ایم. چقدر خوب شد که یوسف نجات پیدا کرد و آن دروغگویان رسوا شدند.
کاش همه انسان ها راستگو و درستکار بودند!
منبع: ماهنامه رشد نوآموز
تنظیم: فهیمه امرالله