تبیان، دستیار زندگی
حضرت یعقوب (ع) دوزاده پسر داشت. اسم یکی از این پسرها یوسف بود. او نُه سال داشت و برادرش بنیامین هفت ساله بود. آن دو از برادرهای دیگر کوچک تر بودند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من یک گرگ هستم!

من یک گرگ هستم!

 حضرت یعقوب (ع) دوازده پسر داشت. اسم یکی از این پسرها یوسف بود. او نُه سال داشت و برادرش بنیامین هفت ساله بود. آن دو از برادرهای دیگر کوچک تر بودند. پدر به یوسف علاقه زیادی داشت، اما برادرها به او حسادت می کردند.

من یک گرگ هستم!یک روز آن ده برادر با هم نقشه کشیدند تا یوسف را بُکشند.  پس پیش پدر رفتند و با اصرار زیاد از او اجازه گرفتند یوسف را همراه گله، به صحرا ببرند. حضرت یعقوب (ع) قبول کرد و از آن ها خواست که مواظب او باشند.
برادران وقتی همراه یوسف به صحرا رسیدند، به همدیگر گفتند: « بهتر است او را نکشیم و توی یک چاه بیندازیم تا کاروانی از راه برسد و او را با خود به یک سرزمین دور ببرد. »

درست است که من یک گرگ هستم، اما از کار آن ها خیلی عصبانی ام. چرا که آن ها پیراهن یوسف را با خون یک گوسفند، رنگین کردند و با آه و ناله پیش پدرشان بردند و گفتند: « پدر! یوسف را یک گرگ خورد، این هم پیراهن خونی اش! »

من یک گرگ هستم!

 پدر با ناراحتی و گریه گفت: « این چه گرگ مهربانی است که بدن پسرم را دریده؛ اما پیراهنش را پاره نکرده؟! حتماً دروغ می گویید.

من از دست آن پسران حیله گر خیلی عصبانی ام، چرا که با دروغ بزرگشان، گفتند که یکی از ما گرگ ها یوسف را خورده ایم. چقدر خوب شد که یوسف نجات پیدا کرد و آن دروغگویان رسوا شدند. 

خدایا من نمی دانم چرا بعضی از آدم ها به کار زشتِ دروغ گویی عادت دارند!

کاش همه انسان ها راستگو و درستکار بودند!

منبع: ماهنامه رشد نوآموز

تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.