آقاگوسفنده چتر نمی شود!
عصر شده بود. هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت که باد سختی شروع به وزیدن کرد. با وزیدن باد، گرد و خاکی بلند شد که دیگر چشم، چشم را نمی دید.
آقا گوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه رفتند و زیر درختی که پاییز، برگ و بارش را ریخته بود، پناه گرفتند.
منتظر بودند که باد از حرکت بایستد و گرد و خاک بخوابد تا آن ها بتوانند به آغلشان برگردند؛ اما این طور نشد.
وضع هوا بدتر شد. ابرهای سیاه، آسمان را پوشاندند و شب نشده، همه جا تاریک شد. رعد و برق و بعد هم بارش یك ریز باران.
آقا گوسفنده گفت: «توی بد وضعی گیر کرده ایم. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اصلا فکر نمی کردم هوا یک دفعه بارانی شود.»
خانم گوسفنده گفت: «زیر همین درخت می مانیم تا باران بند بیاید.»
آقاگوسفنده گفت: «آمدیم و بند نیامد، آن وقت چه کنیم؟ این جا که جای گذراندن شب نیست.»
خانم گوسفنده گفت: «کاش این درخت، برگ و باری داشت و سقف بالای سرمان می شد.»
آقا گوسفنده گفت: «کاش را کاشتند و سبز نکرد. بیا زیر همین باران بدویم تا به آغل برسیم.»
خانم گوسفنده گفت: «اصلا به فکر من هستی؟ من که نمی توانم بدوم. دویدن کار مردهاست. تا به آغل برسم، تمام پشم های تنم به هم می چسبد. آن وقت فردا خر بیار و معرکه بار کن. کدام گوسفندی می آید پشم تن را پوش بدهد و از هم باز کند؟»
آقا گوسفنده گفت: «راست می گویی! از این جا تا آغل، راه کمی نیست. حسابی خیس می شویم. باید کمی صبر کنیم ببینیم چه می شود.»
خانم گوسفنده گفت: «این هم شد درخت! به اندازه یک چتر هم خاصیت ندارد. کاش دست كم یک چتر داشتیم.»
آقا گوسفنده گفت: «گفتی چتر، نقشه ای به ذهنم رسید. تو برو روی شاخه های بالاتر درخت و چتر من بشو. بعد از تو، نوبت من می شود. من می روم روی شاخه های درخت می ایستم تا چتر بالای سرت بشوم و نگذارم باران روی تو ببارد.»
خانم گوسفنده پوز خندی زد و گفت: «خواب دیده ای خیر باشد. داری بچه گول می زنی؟ من بروم بالای درخت و چتر جناب عالی بشوم؟ دیگر چی؟ حتما پیش خودت فکر کرده ای که تا نوبت چتر شدن تو بشود، باران هم بند آمده و مرا حسابی گول زده ای. نه جانم! اول تو برو بالای درخت تا ببینم کی نوبت من می شود.»
آقا گوسفنده گفت: «اصلا چه طور است بزچلاقه جستی بزند روی شاخه ها و چتر ما دو تا بشود.»
خانم گوسفنده گفت: «تو هم از این بز لَنگ چه توقع هایی داری. جست بزند بالای درخت؟! آخر مرد این هم شد...»
آقا گوسفنده پرید وسط حرف خانمش و گفت: «ولی از بزچلاقه خبری نیست. یا توی این تاریکی من نمی توانم ببینمش یا ...»
بزچلاقه، آن جا نبود. تا وضع هوا را دید و اولین بگومگوهای خانم گوسفنده و آقا گوسفنده را شنید، چهارتا دست وپا داشت، چهارتا هم قرض کرد و بدو رفت و رفت تا به آغل رسید.
بزچلاقه خیس شد، ولی نه خیلی زیاد. به آغل که رسید، خودش را تکان داد تا قطره های آب از میان موهایش بیرون بریزد و بعد سرجایش خوابید. آن شب تا صبح باران بارید. صبح که شد، بزچلاقه، قبراق و سرحال، از آغل بیرون آمد تا در آن هوای صاف و پاک پس از باران گشتی بزند که چشمش به آقاگوسفنده و خانم گوسفنده افتاد. آن ها خیس و خسته و خواب آلود، سلانه سلانه، به طرف آغل می آمدند. منبع: ماهنامه شهرزاد تنظیم: فهیمه امرالله