تبیان، دستیار زندگی
عصر شده بود. هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت که باد سختی شروع به وزیدن کرد. با وزیدن باد، گردوخاکی بلند شد که دیگر چشم، چشم را نمی دید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آقاگوسفنده چتر نمی شود!

آقاگوسفنده چتر نمی‌شود!

 عصر شده بود. هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت که  باد سختی شروع به وزیدن کرد. با وزیدن باد، گرد و خاکی بلند شد که دیگر چشم، چشم را نمی دید.

آقا گوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه رفتند و زیر درختی که پاییز، برگ و بارش را ریخته بود، پناه گرفتند.

منتظر بودند که باد از حرکت بایستد و گرد و خاک بخوابد تا آن ها بتوانند به آغلشان برگردند؛ اما این طور نشد.

وضع هوا بدتر شد. ابرهای سیاه، آسمان را پوشاندند و شب نشده، همه جا تاریک شد. رعد و برق و بعد هم بارش یك ریز باران.

آقا گوسفنده گفت: «توی بد وضعی گیر کرده ایم. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اصلا فکر نمی کردم هوا یک دفعه بارانی شود.»

خانم گوسفنده گفت: «زیر همین درخت می مانیم تا باران بند بیاید.»

آقاگوسفنده گفت: «آمدیم و بند نیامد، آن وقت چه کنیم؟ این جا که جای گذراندن شب نیست.»

خانم گوسفنده گفت: «کاش این درخت، برگ  و باری داشت و سقف بالای سرمان می شد.»

 آقا گوسفنده گفت: «کاش را کاشتند و سبز نکرد. بیا زیر همین باران بدویم تا به آغل برسیم.»

خانم گوسفنده گفت: «اصلا به فکر من هستی؟ من که نمی توانم بدوم. دویدن کار مردهاست. تا به آغل برسم، تمام پشم های تنم به هم می چسبد. آن وقت فردا خر بیار و معرکه بار کن. کدام گوسفندی می آید پشم تن را پوش بدهد و از هم باز کند؟»

 آقا گوسفنده گفت: «راست می گویی! از این جا تا آغل، راه کمی نیست. حسابی خیس می شویم. باید کمی صبر کنیم ببینیم چه می شود.»

خانم گوسفنده گفت: «این هم شد درخت! به اندازه یک چتر هم خاصیت ندارد. کاش دست كم یک چتر داشتیم.»

آقا گوسفنده گفت: «گفتی چتر، نقشه ای به ذهنم رسید. تو برو روی شاخه های بالاتر درخت و چتر من بشو. بعد از تو، نوبت من می شود. من می روم روی شاخه های درخت می ایستم تا چتر بالای سرت بشوم و نگذارم باران روی تو ببارد.»

خانم گوسفنده پوز خندی زد و گفت: «خواب دیده ای خیر باشد. داری بچه گول می زنی؟ من بروم بالای درخت و چتر جناب عالی بشوم؟ دیگر چی؟ حتما پیش خودت فکر کرده ای که تا نوبت چتر شدن تو بشود، باران هم بند آمده و مرا حسابی گول زده ای. نه جانم! اول تو برو بالای درخت تا ببینم کی نوبت من می شود.»

آقا گوسفنده گفت: «اصلا چه طور است بزچلاقه جستی بزند روی شاخه ها و چتر ما دو تا بشود.»

خانم گوسفنده گفت: «تو هم از این بز لَنگ چه توقع هایی داری. جست بزند بالای درخت؟! آخر مرد این هم شد...»

 آقا گوسفنده پرید وسط حرف خانمش و گفت: «ولی از بزچلاقه خبری نیست. یا توی این تاریکی من نمی توانم ببینمش یا ...»

بزچلاقه، آن جا نبود. تا وضع هوا را دید و اولین بگومگوهای خانم گوسفنده و آقا گوسفنده را شنید، چهارتا دست وپا داشت، چهارتا هم قرض کرد و بدو رفت و رفت تا به آغل رسید.

بزچلاقه خیس شد، ولی نه خیلی زیاد.  به آغل که رسید، خودش را تکان داد تا قطره های آب از میان موهایش بیرون بریزد و بعد سرجایش خوابید. آن شب تا صبح باران بارید. صبح که شد، بزچلاقه، قبراق و سرحال، از آغل بیرون آمد تا در آن هوای صاف و پاک پس از باران گشتی بزند که چشمش به آقاگوسفنده و خانم گوسفنده افتاد. آن ها خیس و خسته و خواب آلود، سلانه سلانه، به طرف آغل  می آمدند.

منبع: ماهنامه شهرزاد

تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.