گفتوگوی خواندنی باهمسر آیتالله مهدوی کنی (۳)
بخش قبلی را اینجا ببینید
- ملاکهایشان برای انتخاب همسر برای فرزندانشان چه بود؟ اول خودشان داماد را میدیدند؟
بله، اول میگفتند: پسر بیاید و من او را ببینم. ملاک اصلی برای ایشان، تدین خانواده بود. روی پسر هم خیلی حساب نمیکردند. میگفتند: اول خانواده را در نظر بگیرید و ببینید آن پسر در کجا تربیت شده است؟ خانواده خیلی برایشان مهم بود و حال آنکه شاید خیلی سرشناس هم نبودند، ولی وقتی پرسوجو میکردند، میگفتند: که این فرد در شهر و محل خودش، آدم موجهی است، خانواده متدینی هستند و واقعاً اهل نماز و دعا هستند و با شناختی که از خانواده انصاریان داشتند و همینطور داماد دوم ما، آقای میرلوحی - که از دانشجویان دانشگاه خودمان بودند - قبول کردند. البته به ظاهر خواستگار هم، هم من و هم ایشان، توجه میکردیم که از نظر ظاهر و تیپ، شلوغ پلوغ نباشد و منظم، تمیز و آراسته باشند. حاجآقا خودشان هم تا روز آخر، بسیار آراسته و تمیز بودند و خیلی به تمیزی، نظم و آراستگی توصیه و همیشه انتقاد میکردند که مثلاً: چرا برخی اصلاح نمیکنند و مرتب و منظم نیستند؛ چون خودشان خیلی مقید و همیشه منظم بودند، یعنی روی این موضوع همیشه تکیه داشتند. به نظم و پاکیزگی در زندگی، خیلی دقت میکردند.
- در مورد انتخاب عروس چطور؟
در مورد عروس هم شناخت خانواده خیلی مهم بود. البته من برای خواستگاری، یکی-دو جا بیشتر نرفتم، ولی وقتی میخواستم بروم، میگفتند: من این آقا را میشناسم، خانواده خوبی هستند، سابقه خوبی دارند، متدین هستند و روی فرهنگ خانواده و تدین آنها خیلی حساب میکردند. وقتی برای خواستگاری دختر آقای شهیدی رفتیم، به من گفتند: ما خانواده آقای رسولی، پدربزرگ عروس را میشناسیم، خانوادهای هستند که خدمت امام و رهبری بودهاند، ازآنها شناخت داریم، خانواده خوبی هستند... ما هم کم و بیش آمد و رفت خانوادگی داشتیم. عروس ما هم آن موقع خیلی کم سن و کلاس سوم راهنمایی بود! البته ایشان را درست ندیده بودم و وقتی برای خواستگاری رفتیم، ایشان را دیدم. اگر هم قبلاً دیده بودم، به عنوان اینکه بچه است، توجهی به او نکرده بودم. به هرحال، هر دوی ما روی خانواده مصرّ بودیم. الآن هم عقیدهام این است و در کارهای تربیتی هم به این مثل معروف اشاره میکنم که میگویند: وقتی میخواهی دختری را بگیری، اول ببین خانوادهاش چطور است. خیلی هم روی مسائل سیاسی زوم نمیکردیم. البته مخالف انقلاب نبودن برایمان مهم بود، ولی اینکه در چه حزب و گروهی است، برایمان اهمیت نداشت، بلکه فقط اگر تدین داشتند و میتوانستند با برنامههای دینی ما کنار بیایند، کافی بود. البته پس از این مرحله، آنها هم روی عقیدهای که به حاجآقا پیدا میکردند، همان راه سیاسی حاجآقا و همانی را که ایشان میپذیرفتند، دوست داشتند، یعنی درمرحله دوم تربیت شکل میگرفتند، و الا اینطور نبود که در مرحله اول دنبال کسانی برویم که از نظر سیاسی صددرصد خط فکری ما را داشته باشند؛ نه، این نبود. فقط دنبال این بودیم که تدین داشته باشند. الآن هم وقتی برای مشورت با من میآیند، میگویم: دراینباره، خانواده حرف اول را میزند، چون خواهی-نخواهی رفتارفرزند، به نوع تربیتش برمیگردد. اگر درست تربیت شده باشد، اگر اشکالاتی هم داشته باشد، رفع می شود، ولی اگر در خانوادهای هیچ ارزشی مطرح نبوده و تربیتی شکل نگرفته ، آن فرزند قدرت پذیرش هیچ رفتاری را ندارد. در گزینش دانشجو هم عرض میکنم دانشجویی را بگیرید که آمادگی پذیرش داشته باشد. بچه اول باید ساکت بنشیند تا بشود چیزی را به او یاد داد. بچهای که دائماً بالا و پایین میپرد، اگر به او شکلات هم بدهید، ساکت نمینشیند که به او چیزی را یاد بدهید، بنابراین فایده ندارد. اول باید بچه را آرام کنید و بعد با او صحبتهای منطقی بکنید و این اتفاق میافتاد.
- شیوه تربیتی فرزندان خودتان هم به همین شکل بود؟ دراینباره از چه روشهایی استفاده میکردید؟
بله، در این مورد هم، رفتار، بسیارمؤثر است. در شیوههای حضرت رسول - صلی الله علیه و آله - هم اگر دقت کنید، بیشتر، رفتارشان دیگران را جذب میکرد. یکی از خصوصیات حاجآقا هم همین بود که رفتارهایشان آدمها را میساخت. در دانشگاه و جاهای دیگر، واقعاً راست میگفتند. یک وقتی که میخواستند از کسی تعریف کنند، میگفتند: به روز جزا اعتقاد دارد و قیامت را باور کرده است! حاجآقا واقعاً از کسانی بودند که قیامت را باور کرده بودند. کارهای ایشان الهی بود. حتی در اردوهایی که با بچهها میرفتم، نوع رفتارش در بچهها، بسیارمؤثربود.
-در خانه هم همین شیوه را داشتند؟
بله. در خانه هم، با روش و رفتارشان تربیت میکردند. ما خیلی اهل نصیحت نبودیم. اگر بچهها میآمدند و از ما نظر میخواستند، راهنمایی میکردیم. مثلاً بچهها میخواستند رشته تحصیلی انتخاب کنند. نظرمان را میگفتیم، ولی تصمیم نهایی با خودشان بود. حتی دختر بزرگم، پیراپزشکی قبول شد و یک سال هم خواند، ولی بعد که آمد و با پدر صحبت کرد، ایشان گفتند: عاقبت به خیری در فقه است. فقه به شکل دیگری میتواند انسانساز باشد. کرامت انسان در این رشته معلوم میشود. دخترم یک سالی را که خوانده بود، رها کرد و آمد و فقه را شروع کرد و بسیار هم راضی است از اینکه از پدر راهنمایی گرفته است. او آمد، وگرنه پدرش اول نگفتند: نرو، این رشته به درد تو نمیخورد! همیشه خودمان اختیار داشتیم. اگر راهنمایی میخواستیم، راهنمایی میکردند، ولی میدانستیم در حرفهایشان هیچ غرضی جز هدایت ما نیست و لذا راحت میپذیرفتیم. بچهها در مسائل روزمره زندگی هم همیشه میآمدند و از پدر سئوال میکردند که: مثلاً آیا این خانه را بخرم یا آن خانه را؟ و اگر پدر میگفتند: همین جا بهتر است، واقعاً میدانستند به نفعشان است و پدر قصد تحکم ندارند، بلکه روی تجربههای فراوانشان خیر و صلاح آنها را میخواهند. حاجآقا خیلی باهوش بودند. سریع جوانب کار را بررسی و بعد نتیجهگیری میکردند و بیمقدمه حرفی را نمیزدند.
-خب، از مقولات خانوادگی وتربیتی عبور کنیم و مقداری هم به خاطرات سیاسی شما بپردازیم. از قدیمیترین خاطراتی که از مبارزات سیاسی ایشان و دستگیریهایشان دارید برایمان بگویید؟
مبارزات سیاسی ایشان، از همان اوایل زندگیمان شروع شد. درماجرای 15 خرداد42 درتهران، من یک بچه یک ساله داشتم.... از آن روز (١٥ خرداد ٤٢) مبارزات شروع شد و حاجآقا در جلسات و برنامههای مختلف، اسم حضرت امام را میآوردند و از رساله ایشان مسأله شرعی میگفتند و دستگیریها و زندانها و تبعیدها شروع شد. موقعی که حاجآقا را میگرفتند و نگه میداشتند، ما به شرایط عادت میکردیم، ولی اینکه دائماً ایشان را میگرفتند و آزاد میکردند، باعث میشد دائماً در حالت اضطراب باشم و تمام مدت بدنم میلرزید! هر بار که میریختند تا ایشان را دستگیر کنند، احساس میکردم دیگر تمام شد و حالا ایشان را میبرند و میکشند! ترس و لرز و هول و تکان دائمی بود. ... اقوام، دائماً پدر و مادرم را شماتت میکردند که چرا دخترتان را به اینها دادید که این بچه اینقدر در رنج باشد؟ حتی به منزل ما تلفن نمیشد، چون گرفتار میشدند. اگر هم اذیتشان نمیکردند، خود فامیل میترسیدند و تلفن نمیزدند که احوالی از ما بپرسند! در حقیقت، ما دائماً در این فشارها و سختیها بودیم و استرسهای روحی زیادی بر من وفرزندانم وارد میشد.
- برنامههای فرهنگی-سیاسی ایشان در مسجد جلیلی چگونه و به چه شکل بود؟ ایشان چگونه این برنامهها را تنظیم میکردند؟
پدرم با آقای جلیلی (مؤسس مسجد) دوست بودند و چون ایشان خیلی به پدرم عقیده و علاقه داشتند، گفتند: باید متولی اینجا باشید و مسجد را دست بگیرید. پدرم ٧٠ سال در امامزاده یحیی پیشنماز بودند و بنای امامزاده یحیی را خودشان درست کرده بودند، لذا علاقه عجیبی به آن محل داشتند و برای سخنرانی یا برنامههای دیگر، از آن محل به جایی نمیرفتند. هر کاری داشتند در همان مسجد و امامزاده بود، به همین جهت قبول نکردند خودشان متولی مسجد جلیلی باشند. همان موقع شاید حدود یک سال از ازدواج ما گذشته بود و مادرم هم خیلی نذر و نیاز میکردند که از قم بیاییم و این دوری از بین برود. من هم دیگر دوری از خانواده را دوست نداشتم، همه اینها باعث شد به تهران بیاییم. پدر به دلیل اطمینانی که به حاجآقا داشتند، وقتی امامت جماعت مسجد جلیلی رابه ایشان پیشنهاد دادند، حاجآقا بسیار استقبال کردند. از همان روزهای اول، دراین مقام، میدیدم چه صبر و حوصلهای داشتند و خداوند هم در مقابل صبر و حوصلهشان خیلی چیزها به ایشان داد. گاهی اوقات خودشان بودند و خادم مسجد و نماز جماعت را دو نفری میخواندند! همه کارهای ما همینطور بود. دانشگاه را هم با حداقل شروع کردیم. مسجد جلیلی را با یک نفر شروع کردند! ولی بعدها بسیاری از بزرگان انقلاب که الآن هم هستند، از مسجد جلیلی بیرون آمدند. میخواستم این مطلب را به خانه و خانوادهام ربط بدهم. نوع کار ایشان طوری بود که انسان تربیت میشد و ایشان واقعاً انسان میساختند. فردی را میساختند که خودش میتوانست زمان و جامعه را مدیریت کند، اهل فکر و نظر باشد، کرامت انسانی داشته باشد. همه، حاصل نوع رفتار و صبر و حوصله ایشان بود. تا قبل از بیماری که واقعاً سنگ صبور همه بودند. پیش آقایان پزشکان که میرفتیم، بعضیها میگفتند: حاجآقا! یک وقتهایی فریاد بزنید! چرا هیچوقت داد نمیزنید؟ اینقدر به خودتان فشار نیاورید و یک مقدار از این فشارها را بیرون بریزید. البته بعد از بیماری، کمی تحملشان کمتر شده بود، ولی قبل از آن خیلی تحمل میکردند.
بخش بعدی را اینجا ببینید
منبع: خبرگزاری فارس (با قدری تصرف)