گفتوگوی خواندنی باهمسر آیت الله مهدوی کنی (۲)
بخش قبلی را اینجا ببینید
-همسر شما درآن مقطع، سن زیادی نداشتند و طلبه بودند. شما هم که خیلی سن کمی داشتید. ایشان چگونه توانستند شما را دراین زندگی مجاب و دلتنگیهایتان را کمتر کنند؟
این خیلی مهم است. در دانشگاه به دختران دانشجو، این نکته را خیلی عرض میکنم که: مرد واقعاً باید بداند چگونه با زن رفتار کند، مخصوصاً اینکه در اوایل زندگی چه کند که مثل من، زن همه چیزش را به پای آن مرد بریزد! این نوع رفتار حاج آقا بود که تا آخر عمر، به هر جایی که میرفتیم و در هر کشور و مکانی که بودیم، نوع تربیتشان اثر خاصی در اطرافیانشان میگذاشت. همه به نوعی، به ایشان علاقمند میشدند.
زندگی عاشقانه ما در تربیت بچه تأثیر زیادی داشت
- میشود در چند کلمه بگویید منظورتان از این نوع رفتار چیست؟
گذشت و ایثار شدید! در آن عالم بچگی، اگر متوجه میشدند غذایی را دوست دارم، سر سفره قسمت بهترش را طرف من میگذاشتند. اگر در نوع لباس بود و مثلاً پول کمی داشتیم، همیشه ایشان میخواستند تا من لباس بخرم و از خرید برای خودشان صرفنظر میکردند. اگر میخواستیم جایی برویم، همیشه احترام و اول مرا تعارف میکردند و در آن عالم بچگی برای انسان خیلی مهم است که برای انسان احترام قایل شوند و این نوع رفتارهای ایشان، مخصوصاً در اوایل آشناییها، به شخصیت افراد شکل میداد و آنها را شیفته میکرد. در رفتار با بچهها هم همینطور بود. زندگی ما در حقیقت مثل مراد و مریدی و عاشق و معشوقی بود و این خیلی در تربیت بچهها اهمیت داشت.
ایشان در مسافرت ها و لو اینکه وقت نداشتند و کار داشتند، اگر اصرار داشتیم که به جاهایی برویم، برنامههایشان را به گونهای تنظیم میکردند که بتوانند ما را همراهی کنند. حتی دراین اواخر که چندان نمیتوانستند با ما همراهی کنند و مریض بودند، مشهد که رفتیم، باز هم محور اصلی بودند. ایشان بودند و من و بچهها بودیم و همه دلخوشی ما این بود که در جایی که هستیم یا کاری که میکنیم، حاج آقا حضور دارند و شاهد آن هستند.
- وقتی سن انسان کم است و وارد یک زندگی میشود، امکان دارد کاری را انجام بدهد که از نظر همسرش نادرست باشد. از اینگونه موارد، چیزی به خاطر دارید؟
تمام سعی خودم را میکردم که چنین اتفاقی نیفتد. نمیخواهم اینها را بگویم، چون میخواهم در باره حاج آقا صحبت کنم، ولی کسانی که یک مقداری موشکافانه زندگی ما را نگاه میکردند، بخشی از مسائل را مدیون ایثارگریهای خود من هم میدانستند. سخت است اینها را بگویم، چون دلم نمیخواهد از خودم چیزی بگویم. روحیه اینچنینی ندارم، اما در مقابل ایشان، واقعاً سلم و راضی بودم، ناراحت نبودم و حرفها و کارهایشان را دوست داشتم. در همان عالم بچگی دوست داشتم کاری بکنم که ایشان دوست داشته باشند و به همین جهت مراقب بودم کارهایی را که ایشان دوست داشتند، انجام بدهم. مثلاً ایشان بسیار مهمان دوست بودند و خیلی وقتها سرزده و بدون دعوت قبلی مهمان به خانه میآوردند. به ایشان میگفتم: من برای دو نفر غذا درست کردهام و شما یکمرتبه پنج نفر را همراهتان میآورید! دلم میخواهد خیلی پذیرایی کنم و ناراحتیام به خاطر این است که نمیتوانم آنطور که دلم میخواهد، پذیرایی کنم. با هم قرار گذاشتیم مثلاً هفتهای دو یا سه روز، همراه خودشان مهمان بیاورند. حالا اگر غذا آبگوشت یا نان و پنیر بود، فوراً تخم مرغی-چیزی اضافه میکردم و از اینکه مهمان میآمد و پذیرایی میکردم، نهتنها ناراحت نمیشدم که خوشحال هم بودم. این نمونهای از رفتارهایی بود که ایشان دوست داشتند، یعنی همیشه درِ خانه ما باز بود و همیشه هم مهمان داشتیم. البته فامیلها، بیشتر به خانه ما میآمدند و جمع میشدند که تا حالا هم ادامه دارد. پدرم هم همینطور بودند. به هرحال وقتی نوع برخورد حاج آقا را میدیدم، سعی داشتم کارهایی را که ایشان دوست دارند انجام بدهم.
- رفتار شما در حضور فرزندان چگونه بود؟ چون آنها از رفتار پدر و مادر الگو میگیرند، چیزی که متأسفانه امروز در بسیاری از خانوادهها رعایت نمیشود؟
خوشبختانه بچهها راه ما را دنبال کردند. هم از نظر برنامه زندگی در خانه و خانواده و بعد هم در الگوگیری در زمینه کارهای فرهنگیشان، راه ما را ادامه دادند و این چیزی جز عقیده و ایمان نیست.
بچهها، هم پدرشان و هم مرا قبول داشتند. هیچ وقت جلوی بچهها بحث و برخوردی نداشتیم. البته پشت سر هم همینطور بود. همیشه به تفاهم میرسیدیم، در حالی که خیلی جاها هم تفاوت داشتیم. ایشان خیلی راحت زندگی می کردند و هیچ قیدی، مخصوصاً برای خودشان، نداشتند. البته شاید من ایمان ایشان را نداشتم و خیلی مثل ایشان نبودم، اما هیچ وقت با هم بحث و درگیریای - که بچهها کمترین احساس ناراحتی کنند - نداشتیم. بچهها عاشق پدر و مادرشان بودند و در زندگیمان، در هر جا و در هر شرایطی که بودیم، عاشق هم بودیم. البته خیلی زندگیهای سخت و فراز و نشیبهای دشواری را از سر گذراندیم. بالاخره در دوران مبارزات حاج آقا، برنامههای زندان و تبعید و نیز مشکلات بعد از انقلاب ایشان، همیشه وجود داشت. فشارهای روحی و سیاسی ایشان زیاد بود و همه میدانند شاید کسی که کامل یار و همدم ایشان بود، خود من بودم. در تمام سختیها، مشکلات و بیماریهای ایشان، در کنارشان بودم. بیماری اخیر را که همه دیدند، ولی قبلاً پیش میآمد که مثلاً در C.C.U پنج شب و پنج روز غیر از وقت نماز، تمام مدت روی صندلی در کنار ایشان مینشستم که ایشان هر بار چشمشان را باز میکنند، ببینند تنها نیستند و من در کنارشان هستم. در مسافرتها وقتی مشکلی پیش میآمد، با وجود اینکه مردها خیلی ابراز نمیکنند، ولی همه میدانستند و میگفتند: خانمشان را بگویید بیاید. چند سال قبل در لبنان، که از طرف رهبری برای تشییع جنازه مرحوم شیخ محمدمهدی شمس الدین رفته بودند و در اثر دیدن «زندان خیام» و شکنجهها، مشکلی قلبی برایشان پیش آمده بود، فوراً گفتند: دنبال خانمشان بفرستید! وقتی خبر را شنیدم، حس کردم دیگر تمام کردم و انگار قلبم ایستاد! چون فکر کردم ایشان در آنجا از دست رفتهاند! یا مثلاً سالها قبل از آن و در دوران رژیم گذشته که درزندان بودند، ایشان در آن طرف دیوارهای زندان رنج میکشیدند و من این طرف و دل همه سربازها و مأمورها برای من و فرزندانم میسوخت! چون واقعاً پر و بال میزدیم تا شاید بتوانیم ایشان را ببینیم.
- از خاطرات خوش اوایل زندگی خود نیز مواردی را بیان بفرمایید. از مسافرتها و یا فرصتهایی که برای تفریحات خانوادگی پیش میآمد؟
درآن دوران هم، مسافرتهای خیلی خوبی داشتیم که در آنها خیلی به ما خوش میگذشت. سوریه که رفته بودیم، در یک زیرزمین که هفت-هشت-ده تا پله میخورد و پایین میرفت، اقامت کردیم و یک چراغ کوچک خوراکپزی گرفتیم و کمی برنج و گوجه تهیه کردیم و غذا پختیم. با این همه نمیتوانم برایتان توصیف کنم که چقدر به ما خوش گذشت و از همان زندگی لذت میبردیم، در حالی که هیچ کدام، از خانوادههای فقیر نبودیم؛ هم پدر ایشان در کن وضعیت مالی خوبی داشتند و در محدوده خودشان معروف بودند و هم پدر من وضع مالی بسیار خوبی داشتند، اما آموخته بودیم که باید روی پای خودمان بایستیم، همانطور که در برنامه دانشگاه و جاهای دیگر همین رویه ادامه داشت. همیشه از صفر شروع کردیم و همیشه این زجرها و ناراحتیها، برایم شیرینی داشت. مثلاً از اینکه موفق شدیم در سوریه به زیارت برویم و یا اینکه موفق شدیم در اینجا دانشگاه احداث کنیم. همیشه به مقصد رسیدن برایم شیرینی داشت. همه برنامههای زندگیمان را شیرین میدیدم و حال آنکه همه آنها با سختی توأم بود.
- نگاه ایشان به مقوله «ازدواج فرزندان» چگونه بود؟ با عنایت به اینکه تمامی آنها پس از پیروزی انقلاب ودر دوران مشغله فراوان ایشان متأهل شدند؟
در این باره که خاطرات که خیلی زیاد هستند. یکی از آنها عروسی دختر اولم بود. اوایل انقلاب و موسم کمبودها بود و ایشان وزیر کشور بودند. درآن مقطع، ما در خانه خیابان سرباز (عشرت آباد قدیم) مینشستیم. یک خانه دو طبقه 190 متری بود. گفتند: قرار است آقای انصاریان برای خواستگاری به منزل ما بیایند. پیش حاج آقا رفته و ایشان هم گفته بودند: باید بیایید خانه و صحبت کنید. آمدند به خانه تا صحبت کنند. در آغاز رسیدن میهمانان، حاج آقا نبودند و در وزارتخانه بودند. بعد به خانه آمدند و گفتند: اول نماز بخوانیم. ایشان اگر سرشان می رفت، امکان نداشت نماز اول وقت را از دست بدهند! هرگز ندیدم نماز سر وقت ایشان ترک شود و همیشه هم به جماعت بود. ایشان با مردها در طبقه بالا به صورت جماعت خواندند. حاج آقا بعد از نماز پایین آمدند و مرا صدا زدند و گفتند: «حاج خانم! بیایید.» رفتم و گفتند: مثل اینکه اینها می خواهند حلقه دست دختر کنند. گفتم: هیچ کس اینجا نیست، حتی مادرم هم نیستند. گفتند: انشاءالله بعداً این برنامه ها را انجام میدهیم، مسألهای نیست. گفتم: نه عروس آمادگی دارد و نه ما آمادگی داریم! من هم بچه اولم بود که میخواستم شوهر بدهم. سه تا فرزند که بیشتر ندارم. دو دختر و یک پسر. گفتند: اگر میخواهید خدا رضایت داشته باشد، آسان بگیرید. همین که رضایت حاج آقا را دیدم، نه من حرفی زدم و نه دخترم که هجده ساله بود - و روی حرف حاج آقا حرفی نزد و شرایطی نگذاشتیم. فقط یادم هست وقتی خواستند صیغه عقد را بخوانند، با هر دو دختر و دامادهایم شرط کردم: اگر بخواهند درس بخوانند یا تدریس کنند، مانعی نباشد و هر دو داماد قبول کردند. این خاطره بسیار جالبی بود که ایشان درحالی که وزیر کشور بودند، در آن مشغلههای عجیب و غریب اول انقلاب به خانه آمدند و مراسم خواستگاری انجام شد و دوباره با عجله به وزارتخانه برگشتند و ما و این سه بچه در خانه ماندیم! مسأله به همین سادگی تمام شد. وقتی حاج آقا میگفتند: مورد خوبی است، آنقدر حرف ایشان را قبول داشتیم که بحثی نمیکردیم!
بعد که خواستیم در منزل مراسمی بگیریم، ایشان شرطی نمیگذاشتند که مثلاً فقط یک جور غذا باشد. در اینگونه موارد تصمیم کاملاً با خود ما بود و ایشان اصراری نداشتند که چه کنید و چه نکنید. در مورد لباس عروسی، خود من از یکی از دوستان لباس گرفتم و پوشید، و الا خودش اصراری نداشت. میخواهم بگویم هم در حد متعارف لباس تهیه میکردیم و هم هزینه سنگین نمیکردیم . ایشان هم مثل بعضیها سختگیری نمیکردند که حرف، حرف خودشان باشد....