تبیان، دستیار زندگی
«سیدمحمد مدنی» سال 1341 در محله قدیمی سرچشمه تهران متولد شد، وی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در آنجا گذراند تا این که در سن 16 سالگی به انقلاب اسلامی برخورد کرد و به دلیل شور و شوق جوانی و تربیت صحیح خانواده اش به انقلاب پیوست .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فهیمدم قطع نخاع یعنی چه

«سیدمحمد مدنی» سال 1341 در محله قدیمی سرچشمه تهران متولد شد، وی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در آنجا گذراند تا این که در سن 16 سالگی به انقلاب اسلامی برخورد کرد و به دلیل شور و شوق جوانی و تربیت صحیح خانواده اش به انقلاب پیوست.

مصاحبه: نیوشا شاهرودی- بخش فرهنگ پایداری تبیان
سیدمحمد مدنی

در سال 59 بعد از آن که سپاه پاسداران تشکیل شد به سپاه رفت و در آن جا مشغول به کار شد .2 بار به جبهه های غرب ایران سر پل ذهاب را که در آن در 2 عملیات شرکت کردند و بعد از آن به شلمچه در خوزستان رفت و در آن عملیات به دلیل برخورد گلوله به کمر قطع نخاع شد و بعد به ادامه فعالیت ورزشی، درمانی و تحصیل تا درجه فوق لیسانس حقوق پرداخت. امروز پای صحبت هایش می نشینیم تا از زویه دید او به دنیا نگاه کنیم.

جهاد ادای تکلیفم بود

وقتی وارد جبهه شدم هنوز 17 سالم نبود با آن سن کم شاهد اتفاقات بسیار ناگوار و تلخ و وحشتناک شدم که برای یک جوان در آن سن و سال تحملش خیلی سنگین بود. هیچ تصوری از آن رویداد ها نداشتم ولی بعدا برایم عادی شد .
برای هر خانواده ای گذشتن از فرزند و آن را راهی جبهه کردن بسیار سخت و طاقت فرساست مخصوصا برای مادر من که مرا با بی پدری بزرگ کرده بود آن هم با آن خطرات.
اما وقتی به مرز های جغرافیایی کشورت حمله کنند و خاک و ناموس ایران در خطر باشد هیچ چیز دیگری جز حفظ و نگه داری آن نمی تواند ارزش داشته باشد ، فرض کنید داعش به مرز های ایران حمله کند . شما وقتی می شنوید که هر دقیقه خانه ها را تصاحب می کند و زنان را اسیر می کند و تجاوز میکنند و می کشند ، چه عکس العملی نشان می دهید؟ حس انسان دوستی، غیرت و دستور مرجعیت اجازه سکوت نمی دهد .
حضرت امام(ره) فرمودند : حضور در جبهه ها حتی بدون رضایت پدر و مادر لازم و اجباری است .
طبیعتا نوعی جهاد بود که باید مثل نماز و روزه به جا آورده می شد و این موضوع ما را سوق داد به سمت جبهه ها و شوق افراد برای آمدن به جبهه ها انگیزه را زیاد می کرد.
در دفاع مقدس معدل سنی فرمانده های ما 25 بود یعنی بیشتر دفاع مقدس را جوانان تشکیل می دادند .

مرحله سوم عملیات مرحله سوم زندگی ام شد

همه جا پر از آتش بود . صدای خمپاره و گلوله فضا را فرا گرفته بود و ترکش ها و آتش بار با حجم عظیمی به ما برخورد می کرد

اردیبهشت سال 1361 برای «عملیات بیت المقدس» از تیپ محمد رسول الله (صلی الله و علیه و آله) تهران اعزام شدم .
روزی که مجروح شدم  مرحله سوم  عملیات «بیت المقدس» بود. در این مرحله، قرارگاه نصر ماموریت پیدا کرده بود  تا حركت خود را به سمت خرمشهر آغاز کند.
در آخرین ساعات روز نوردهم ماه دوم بهار سال 61 برگ زندگیم ورق خورد و پس از طی کودکی و نوجوانی وارد برهه سوم زندگی ام یعنی جوانی یدم؛ اما موضوع به همبنجا ختم نشد و این عبور از مرحله زندگی که همزمان با مرحله سوم عملیات مهم دفاع مقدس بود من را از مرحله زندگی ایستاده وارد دوره نشسته در حیاتم شدم.
دستور عملیات داده شد؛ اما با هوشیاری عراقی ها عملیات لو رفت و با آتش زیادی از ما استقبال شد . همه جا پر از آتش بود . صدای خمپاره و گلوله فضا را فرا گرفته بود و ترکش ها و آتش بار با حجم عظیمی به ما برخورد می کرد. او ماند و به شهادت رسید . یک حس سرگردانی بند بند بند بدنم را گرفته بود .حتی وقتی من هم مجروح شدم، دیگران من را رها کردند و ادامه دادند .
قرآن میگوید : وقتی مرگ به سراغتان می آید هر کجا که باشی حتی در کاخ های سفت و آنجا بود که دوستم جلوی چشمم پر پر شد غم تمام وجودم را فرا گرفت و دیگری  مجروح شده بود و به کمک احتیاج داشت اما باید بدون توجه به آن به راه خود ادامه می سخت باز هم کار خود را انجام می دهد . مثل حضرت سلیمان که کارگرانش از ترس وی کار می کردند در صورتی که روح از بدن ایشان خارج شده بود و حضرت سلیمان همچنان سرپا بودند تا با دخوردن عصا توسط موریانه متوجه مرگ ایشان شدند و من آنجا بود که فهمیدم مرگ قسمت است .
چرا که تا وقتی ایستاده بودم و اطرام گردبادی از گلوله و ترکش بود و من منتظر اصابت یکی از آنها آسیبی ندیدم  و هیچ کدام به من نمی خورد؛ حتی خواستم تا یکی از آنها با من برخورد کند و از آن محشر آتش راحت شوم، اما افاقه نکرد.
دستور درازکش آمد و بر زمین خوابدیم که از آن حجم عظیم فقط یک گلوله به من خورد و همان باعث قطع شدن نخاع من شد . 
من که در آن زمان نمی دانستم قطع نخاعی چیست؛ افتاده بودم، نمی توانستم تکان بخورم و قادر به ایستادن روی پاهایم نبودم . مدتی در بیمارستان بستری شدم و بعد هم مرا به آسایشگاه ثارالله انتقال دادند. آنجا بود که به تحصیلاتم ادامه دادم و ازدواج کردم .

ازدواج با جانباز را ادای تکلیف می دانستند

مهم ترین مشکل بعد از 30 ، 35 سال برای جانبازان مسئله بهداشت و درمان است مسلم است کسی که پا به عرصه  سالمندی می گذارد بیماری هایش بیشتر می شود

بعد از جانبازی ازدواج کردم . در آن زمان خانم ها وقتی نمی توانستند فعالیتی در جبهه ها داشته باشند سعی می کردند با پرستاری و کمک و ازدواج با جانبازان دین خود را ادا کنند و کسانی که تمایل داشتند برای ازدواج پیشنهاد خود را مطرح میکردند و من نیز به همین صورت ازدواج کردم که یک فرزند دختر ثمره این ازدواج است .
مهم ترین مشکل بعد از 30 ، 35 سال برای جانبازان مسئله بهداشت و درمان است مسلم است کسی که پا به عرصه  سالمندی می گذارد بیماری هایش بیشتر می شود .
به عنوان یک جانباز اگر در زندگی  معنویت و رضایت خدا  را باور نداشته باشی مشکلات بسیار سخت و طاقت فرساست چون انسان  35 سال نشسته است و هزار نوع امراض گرفته است و اگر این باور های اعتقادی نبود از بین می رفتند .

از زیبایی های دفاع مقدس

وقتی مرا به بهداری منتقل کردند تمام هم و غمم این بود که به اسلحه بیت المال است آسیبی نرسد . در بهداری وقتی مجروحی می آوردند لباس ها و پوتینش را با یک میخ پاره میکردند من اصرار داشتم پوتین مرا پاره نکنند زیرا برای بیت المال بود . اینها از زیبایی های دفاعی مقدس بود که بچه ها به فکر بیت المال بودند.
در آن روز ها جوانان به حق خود قانع بودند و اگر لباسشان پاره می شد آن  را وصله و پینه می زدند . یادم می آید وقتی مسئول تدارکاتمان لباس رنگ رفته و وصله داری پوشیده بود یکی از رزمنده به یک تازه وارد گفت: «نگاه کن به لباسش ین آقا را که می بینی مسئول تدارکات گردان 300 نفره است؛ یعنی تجهیزات 300 ، 400 نفر زیر دستش است اما سهم خودش این بود و آن را با نو عوض نکرده».
این چیز ها عجیب و غریب نبود آنچه امروز دیده می شود و از مسئولان  انتظار نمی رود عجیبا غریبا است.

درانتها فتنی است که این جانباز ویلچر نشین بزرگترین دستاورد های خود را حفظ وضعیت های روحی و معنوی برای خود می داند.