داستانی از مثنوی مولانا
ساده لوح کدام است؟
مرد عربی سوار بر شتر، درد بیابانی خشک و بی آب و علف می رفت. دولنگه بار، بر شتر بود و خود وسط دولنگه بار نشسته بود.او شترش را می راند و آواز می خواند و آرزو می کرد همسفری داشته باشد تا تنهایی سفر را احساس نکند.
کمی بعد پیرمردی پیاده با خورجینی بر دوش دید. با خوش حالی گفت: « سلام بر تو. خوب شد که به تو برخوردم. سفر در تنهایی سخت و خسته کننده است. ما می توانیم با هم سفر کنیم.»
مرد پیاده گفت: « آری، می توانیم با گفتن قصه و حکایتی، نردبانی بر این راه دراز بگذاریم و راه را کوتاه کنیم.»
مرد عرب گفت: آری، درست است، اما افسوس که من سواره ام و تو پیاده ای، کاش بار شترم سنگین نبود و تو را بر ترک شترم می نشاندم.
مرد پیاده پرسید: « مگر بار شترت چیست؟ »
مرد عرب گفت: « یکی از کیسه ها پر از گندم است و کیسه دیگر پر از ریگ بیابان. »
مرد پیاده با تعجب پرسید: « ریگ بیابان؟ آخر چرا؟! »
مرد عرب خندید و گفت: تو چه ساده لوحی؟! خوب گوش کن تا دلیل این کار را بگویم. در یک کیسه، گندم ریخته ام و در کیسه دیگر، به همان اندازه، ریگ ریخته ام. بار گندم را بر طرف راست شتر بسته ام و بار ریگ بیابان را بر طرف چپ شتر، تا وزن آن ها برابر باشد و بار شتر کج نشود.
مرد پیاده تا این حرف را شنید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
مرد عرب با تعجب پرسید: « چرا می خندی؟ مگر حرف خنده داری زدم؟ »
مرد پیاده گفت: « آری، کاری که تو کرده ای، به راستی خنده آور است. تو می توانستی گندم را به دو بخش مساوی تقسیم کنی، نصف آن را طرف راست و نصف ذیگر را طرف چپ شتر بار بزنی. »
مرد عرب با تعجب گفت: « چه جالب، چرا این کار به فکر خودم نرسید؟ » سپس شتر را خواباند و پایین آمد و به کمک همسفرش، کیسه های بار را باز کرد. ریگ را بر زمین خالی کرد. نصف گندم را در کیسه خالی ریخت و دوباره، کیسه ها را بار شتر کرد.
مرد عرب گفت: « خدا خیرت بدهد. حالا که بار شترم سبک تر شده، تو هم می توانی سوار بشوی. پس بیا و بر ترک من بنشین تا راه بیفتیم. »
مرد پیاده که خیلی خسته بود، با خوش حالی قبول کرد. هر دو سوار شتر شدند.
کمی که رفتند مرد عرب گفت: « ای مرد بزرگوار، کمی درباره خودت بگو. آیا تو دانشمندی؟ »
همسفرش گفت: « نه، دانشمند نیستم. »
- پس حتماً وزیر یا مشاور وزیری!
- نه، نیستم.
- پس لابد تاجری بزرگ و ثروتمند هستی!
- نه، نیستم.
- پس لابد شتر و گاو و گوسفند و اسب فراوان داری ...
- نه، من از مال دنیا، هیچ ندارم.
من یک مرد معمولی ام. نه گاوی دارم، نه اسبی و نه شتری. نه وزیرم و نه مشاور وزیر. تاجر هم نیستم. یک مرد فقیرم.
- مرد عرب با تعجب پرسید: « این همه دانش، ثروتی برایت به بار نیاورده است؟ »
- نه، من هیچ وقت به دنبال ثروت نبوده ام.
- پس تو یک مرد دانای فقیر هستی؟
- آری، مرد فقیرم. مرد عرب ناگهان عصبانی شد و فریاد زد: « پس زود باش از شتر من پیاده شو و را هت را از من جدا کن. همسفری با تو، بدبختی می آورد. اگر یک کیسه از بار شترم گندم باشد و یک کیسه ریگ، بهتر از آن است که با مردی مثل تو همسفر باشم! »
مرد دانا از شتر پیاده شد و راهش را از مرد عرب جدا کرد. مرد ساده لوح عرب، دوباره در آن بیابان خشک و بی آب و علف، غمگین و تنها ماند!
منبع: سروش کودکان
تنظیم: فهیمه امرالله