من از تاریکی می ترسیدم
سلام
می خواهم یواشکی رازی را به تو بگویم!
من از تاریکی می ترسیدم.
وقتی هوا تاریک می شد، شروع می کردم به روشن کردن چراغ ها، یکی ... یکی ... و باز هم یکی دیگر ... دلم می خواست همه جا روشن باشد.
بعضی وقت ها که برق قطع می شد. مامان یا بابا دنبال چراغ قوه یا شمع می گشتند، آن وقت بود که من مثل چسب به آن ها می چسبیدم و تا پیدا شدن نور از آن ها جدا نمی شدم.
شب ها باید با چراغ روشن می خوابیدم. اصلاً نمی فهمیدم چرا این قدر می ترسم.
خیلی با خودم فکر کردم. بالاخره تصمیم گرفتم که خودم به تنهایی این ترس را شکست بدهم.
شب ها زیر کلید اتاقم می خوابیدم و چند بار چراغ اتاقم را خاموش می کردم.
یک خرس پشمالو داشتم آن را محکم بغل می کردم و تا می خواستم دوباره بترسم چراغ را روشن می کردم.
بعد شروع کردن به شمردن. کم کم عددهایی که در تاریکی می توانستم بشمارم، بیشتر شد. چشم هایم را می بستم و در تاریکی به آرزوهایم فکر می کردم.
این طوری بود که در تاریکی، راه رسیدن به بعضی از آرزوهایم را پیدا کردم.
کم کم فهمیدم، تاریک شب برای آرامش بهتر است. برای این که منتظر روز باشم و با آرزوهای خوب در شب، به استقبال روز بروم.
خیلی تمرین کردم تا ترسم را شکست دادم.