فیل اومد آب بخوره
فیل تشنه
آب گفت: اگر من را بخوری، زود تمام می شوم. حالا یک کم بخور، وقتی باران آمد بیا و بیشتر بخور.
فیل اومد آب بخوره، آب ترسید و گفت: « آقا فیله من را نَخور! »
فیله گفت: « اگر نَخورمت از تشنگی می میرم.»
آب دلش سوخت. گفت: پس کم بخور!
فیله گفت: شکم به این بزرگی که با یک کم آب، سیر نمی شود!
فیله به آسمان نگاه کرد. یک تکه ابر کوچولو دید. گفت: آهای، ابر کوچولو! ببار که خیلی تشنه ام.
ابر کوچولو گفت: من هنوز کوچکم. تنهایی نمی توانم ببارم.
فیله ناامید شد. خرطومش را جمع کرد. یک گوشه خوابید. یک دفعه با صدای گرومب گرومب آسمان از خواب پرید.
سرش رابلند کرد. دید ابر کوچولو دست مامان و باباش را گرفته تا با هم ببارند.
ابرها باریدند. آب، زیاد شد. فیل هم هر چه قدر که دلش می خواست، آب خورد.