تبیان، دستیار زندگی
پرنده بر شاخسار نخل نشسته بود و حُزن آلود می خواند و قافله سالار، در روز نشسته بود به اندیشۀ نابودی شب...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جان من برای شهادت شتاب گرفته است..

مجتبی فراورده-بخش سینما و تلویزیون تبیان
قافله سالار

پرنده بر شاخسار نخل نشسته بود و حزن آلود می خواند.
و قافله سالار، در روز نشسته بود به اندیش نابودی شب.
به تك نخل بلند تکیه داده بود و سکینه، محو تماشای او.
مردان کاروان، اندک اندک آمدند و گِرد او حلقه زدند.
و او ساکت نشسته بود.
حبیب گفت؛ مشتاق کلام شماییم یابن رسول الله.
بریر گفت؛ کلامی بگویید یابن فاطمه.
قافله سالار نگاهی به یاران کرد.
گفت؛ آنانی را که دوستشان دارم همه رفته اند. جدّم، پدرم، مادرم فاطمه، برادرم.
و من مانده ام میان کسانی که هرگاه کینه ی سینه ها فرو می نشیند و خاموش می شود، پیوسته آن را شعله ور می سازند.
خدا گواه است و قرآن گویای این حقیقت، کسانی که مقابلمان صف کشیده اند سلطه ای بر من ندارند.
اگر چه روزگار می چرخد و مصائب و ناگواریها را بر ما فرود می آورد، ولی من با خوار زیستن و خوار مردن هر دو بیگانه ام.
عزیزان من، آماده شوید که کوچ شتابانمان نزدیک است، جان من برای شهادت شتاب گرفته است و برای مرگی زیبا لحظه شماری می کند.
سکینه در آغوش فاطمه بغض ترکاند و هر دو با هم گریستند.
همهمه ای آرام میان یاران در گرفت.
و لحظاتی به سکوت گذشت.
 به صدای جون، که به شادی فریاد می زد، یاران به خود آمدند.
گفت؛ عباس از فرات آمد. عباس و علی اکبر آمدند. با مشکهای پر آب!


منبع: مهر