خشم خورشید
ظهر بود و هوا گرم گرم. چشمان خورشید داشت از حدقه بیرون می زد و زمین از خشم خورشید در تب می سوخت. تا چشم کار می کرد بیابان بود و حیوانات وحشی.
درنده خوهایی که تمام نشانشان از شجاعت ، همان یورش با سنگ و نیزه بود.
به راستی آسمان تا به حال این همه درنده خوی بی حیا، یک جا ندیده بود.
و برای آخرین بار فریاد زد آیا کسی هست مرا یاری کند؟
فریادش در میان زوزه ها گم شد. و هیاهویی از کف و هلهله صدای نازنینش را به سختی به گوش اهل حرم می رساند.
جنگ به لحظات آخر نزدیک می شد و هر نادان سنگدلی برای جسارت بیشتر جرأت پیدا می کرد.
اما هیچ کس را شهامت حمله مردانه نبود.
اگر در مقابل پسر علی صف کشیده بودند به غرور جمعیتشان چنین جرأتی پیدا کرده بودند.
حضرت چنان به سمت گرگ ها حمله می کرد که گویی تمام قدرت عالم در کف اوست .
هر کسی جلوتر بود جان بی مقدارش را با ترس از سر راهش کنار می کشید چنان از مقابلش می گریختند که سپاهی از ملخ در پیشگاه حضرتش دیده می شدند.
دور می شدند و سپس بارانی از تیر وسنگ و نیزه بر او می بارید.
نزدیک غروب، پس ازساعاتی نبرد در شرایطی دردناک و ناگفتنی، کار را به جایی رساندند که پسر پیامبر از بلندای اسب