تبیان، دستیار زندگی
گفت؛ چند دِرهم؟ مردان با نگاه به هم، حیا کردند و سر به گریبان بردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نگرانی زینب سلام الله/ غروب هیچ طلوعی را تا کنون بی حسین ندیده ام

مجتبی فراورده-بخش سینما و تلویزیون تبیان
قافله سالار

گفت؛ چند دِرهم؟
مردان با نگاه به هم، حیا کردند و سر به گریبان بردند.
مهربان لبخند زد.
گفت؛ خجل نباشید، آنقدر دِرهم هست که شما را راضی کنم.
بزرگ شان از دیگران ر خصت گرفت.
گفت؛ شصت هزار دِرهم.
کیسه های درهم را، یک به یک شمرد و به آنان داد.
گفت؛ اما به یک شرط!
مردان به او خیره شدند.
بزرگ شان گفت؛ به چه شرطی؟
قافله سالار گفت؛ به شرط آنکه زمین کربلا را به صدقه از من بپذیرید، و محبانم را به قبرم رهنمون شوید، و آنان را تا سه روز مهمان کنید!
مردان، مات ماندند و با دیدگانی اشک آلود، عهد کردند تا همیشه میزبان زائران او باشند.
قافله سالار با آنان وداع کرد و از کنار نهر علقمه به راه زد.
خورشید از میان نخل های سر به آسمان کشیده پرتو افشان بود، و او راهی خیمه گاه.
از کنار زنان گذشت.
زنان خیمه گاه، نشسته کنار نهر علقمه هر یک به کاری.
بچه ها دویدند و خود را به آب زدند.
رباب، عبدالله را در آب بازی داد و رقیه صورت اسماء را شست.
هانیه، فاطمه و سکینه را در پرکردن مشک های آب یاری داد.
و زینب، تنها در کنار نهر، به آب خیره مانده بود و دست بر آن می سایید.
ام وهب به او نزدیک شد.
گفت؛ تنها نشسته اید.
در کنار او نشست.
زینب گفت؛ این سرزمین برای من دیاری آشناست. گویی سال هایی بی شمار در آن زیسته ام، با خاک و سنگ و باد و غبارش خو گرفته ام.
خاطرات دوران کودکی ام، وصف این ایام است ام وهب.
گفت؛ نگرانید؟
زینب گفت؛ نگران؟!
لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد.
گفت؛ غروب هیچ طلوعی را تا کنون بی حسین ندیده ام.
اگر او نباشد، آسمان میل به گریستن دارد، خورشید از طلوع شرم می کند،
و زمین، آرامش خود را از دست می دهد.
دوباره ساکت ماند، و لحظات سپری شد.
 گفت؛ احساس غریبی دارم ام وهب.
لحظاتی در سکوت، به آب روان خیره ماند،
و خورشید، انوار طلایی خود را بر آب تاباند.
ام وهب گفت؛ از مادرتان برایم بگویید.
زینب گفت؛ مادرم؟! از او چه بگویم؟
در این مجال اندک، چه می توان گفت؟
و به تلألؤ نور خورشید که بر آب می تابید خیره ماند.
گفت؛ مادرم فاطمه، نوری است که تمام انوار از اوست!


منبع: مهر