تبیان، دستیار زندگی
در روزشمار وقایع حسینی به روزی می رسیم که سپاه حر در مقابل امام حسین (ع) قرار می گیرد و ایشان بعد از نشان دادن نامه های کوفیان می گویند که نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاری تان سودایی در سر.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاری تان سودایی در سر

در روزشمار وقایع حسینی به روزی می رسیم که سپاه حر در مقابل امام حسین (ع) قرار می گیرد و ایشان بعد از نشان دادن نامه های کوفیان می گویند که نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاری تان سودایی در سر.

مجتبی فراورده-بخش سینما و تلویزیون تبیان
قافله سالار

قافله سالار گفت؛ با ما هستید یا علیه ما؟
گفت؛ علیه شما!
گفت؛ لا حول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم.
و سپس رو به یاران کرد.
گفت؛ به این سپاه خسته و تشنه آب دهید و اسبان شان را سیراب کنید.
مردان سپاه و اسبان، به یاری کاروانیان، سیراب شدند و در نماز، به قافله سالار اقتداء کردند.
پس از سلام نماز، لختی درنگ کرد و سپس رو به سپاه حربن ریاحی برخاست.
گفت؛ ای جماعت کوفیان، نامه هاتان به من رسید و فرستادگان تان نزد من آمدند و گفتند: امام و رهبری نداریم، دعوت ما را اجابت کن که شاید خدا به واسط تو ما را هدایت کند.
لذا از مکه به سویتان آمدم، اگر هنوز بر دعوت خود وفادارید، با من هم پیمان شوید.
مردان سپاه حر همهمه کردند.
ادامه داد؛ مگر برایم ننوشتید که حق را برایتان فراهم آورم؟
حر گفت؛ به خدا قسم من نه از این نامه ها مطلعم و نه از کسانی که نزد تو آمدند.
قافله سالار گفت؛ نامه ها بیاورید.
نامه ها را که دید.
گفت؛ من به این نامه ها کاری ندارم.
قافله سالار گفت؛ بخدا سوگند از جفایتان در شگفت نیستم، نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاری تان سودایی در سر. اگر در این راهی که پیش گرفته اید اصرار ورزید و از حق روی بگردانید، من نیز از شما روی گردانده و باز خواهم گشت!
حر گفت؛ از امیر خویش عبیدالله بن زیاد فرمان دارم تا شما را تحت الحفظ به کوفه برم.
قافله سالار به یک آن، رو به او کرد و عبا از تن بر گرفت.
گفت؛ مرگ برای تو نزدیک تر از این آرزوست.
و رو به عباس ادامه داد؛ عباس! حرکت می کنیم.
به اشار حر، مردان سپاه سوار بر اسب شدند و مقابل کاروان صف کشیدند.
حر ریاحی بر اسب جهید و تازیانه کشید و فریاد زد.
گفت؛ باید همراه من به کوفه بیایید.
عباس گفت؛ در مدینه می ماندیم اگر بنا بود تسلیم امیر تو باشیم.
گفت؛ من فرمان جنگ و جدال ندارم، اما موظفم شما را به کوفه برم.
عباس گفت؛ پاسخ ات را نشنیدی؟
حر نگاه چرخاند. مردان کاروان را آرایش گرفته و با شمشیرهای از نیام به در آمده آماد کارزار که دید، لحظه ای تامل کرد.
گفت؛ پس به راهی روید که نه سوی کوفه باشد نه مدینه. من هم قاصدی سوی عبیدالله روانه می کنم،
شاید خداوند به راهی هدایت کند که خیر من در آن باشد!


منبع: مهر