تبیان، دستیار زندگی
شجاعت در لغت به معنی قوت قلب داشتن به هنگام سختی است. شجاعت از بزرگترین كمالات نفسانی است، این حالت حد تعادل قوه قضبیه می باشد و حد افراط آن را تهور و بی باكی گویند و حد تفریط آن همان جبن و ترسویی است و آن روی گردانیدن و ترس از چیزهایی است كه نباید از آنه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

4 مورد شجاعت مثال زدنی در کربلا!

شجاعت در لغت به معنی قوت قلب داشتن در هنگام سختی است و از بزرگترین كمالات نفسانی است، که حد افراط آن را بی باكی گویند و حد تفریط آن همان ترسویی است.

فرآوری: محمدی - بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان

یا ابا عبدلله الحسین

کربلا عرصه نمایش شجاع ترین انسان های عالم بود ... در این جا به مواردی از شجاعت در کربلا اشاره می کنیم:

1- عابس بن ابی شبیب شاکری از خدا می ترسید اما از دشمن نمی ترسید. آمد مقابل دشمن، زره اش را زمین گذاشت، گفت: من ترس ندارم.

عمر سعد گفت: کسی به تنهایی به جنگ او نرود، با او به تنهایی نمی شود جنگید، سنگ بارانش کنید. سنگ بارانش کردند، وقتی او را کشتند، سر از بدن او جدا کردند، هر کسی می گفت من او را کشتم. عمر سعد گفت: با هم بحث نکنید کسی به تنهایی با او نجنگید، همه شما دخیل بودید.[1] ترس از خدا این گونه شجاعت می آورد.

2- ظهر عاشورا سعید بن عبدالله در دفاع از امام مقابل اباعبدالله علیه السلام ایستاده بود و امام نماز می خواندند، تیرها همین طور که می آمد به سینه اش می خورد، وقتی همه تیرها به بدنش اصابت کرد روی زمین افتاد. بعد امام بالای سرش آمد، فرمود: سعید بن عبدالله، «أبشِّرکَ بِالجَنَّه»؛ بهشت بر تو بشارت باد. سعید، سفارشی نداری؟ وصیتی نداری؟ گفت: یابن رسول الله، یک سوالی از شما دارم، اوَفَیت ؛ من به عهدم وفا کردم؟ وظیفه ام را انجام دادم؟ [2]

3- حبیب بن مظاهر، آن پیرمرد روشن و جوان دل و شجاع وقتی وارد بازار کوفه شد، مسلم بن اوسجه را دید که دنبال حنا می گردد، گفت: رنگ برای چه می خواهی؟ گفت که محاسنم سفید شده می خواهم آنها را رنگ کنم. گفت: لازم نیست، بیا برویم یک رنگی به آن بزن تا قیامت پاک نشود؛ رنگ خون.

وقتی حبیب وارد کربلا شد، زینب کبری سلام الله علیها به امام حسین علیه السلام عرضه داشت: برادر، سلام مرا به حبیب برسان. وقتی روی زمین افتاد و در خون خودش می غلتید، امام حسین علیه السلام بالای سرش آمد و فرمود:

                                   لله دَرّ کَ یا حبیب                            لقد کنت فاضلا
خدا تو را اجر دهد، تو آدم فاضلی بودی، تو خاتم قرآن بودی؛ تو یک شبه قرآن را ختم می کردی.[3] چه شجاعتی؟! چه عظمتی؟! این از کجا نشأت گرفته است؟

4- نماینده امام حسین علیه السلام، «سلیمان ابارزین» نامه امام را برای مردم بصره آورد، وقتی به سران بصره و به مسئولین رسید و آنها به جای این که دفاع کنند و لشکر آماده نمایند یکی از آنها به نام «منظر بن جارود» دست نماینده امام حسین را گرفت و تحویل ابن زیاد داد. ابن زیاد دستور داد نماینده امام حسین علیه السلام را گردن زدند و به شهادت رساندند. این برخورد کسانی بود که امام برایشان نامه فرستاد. اما در همین بصره، آقایی به نام «یزید بن صبیت» است، می گوید دو تا بچه هایم «عبدالله» و «عبیدالله» را برداشتم، گفتم من به مردم بصره کاری ندارم، من می روم به پسر فاطمه ملحق شوم.

عمر سعد گفت: کسی به تنهایی به جنگ او نرود، با او به تنهایی نمی شود جنگید، سنگ بارانش کنید. سنگ بارانش کردند، وقتی او را کشتند، سر از بدن او جدا کردند، هر کسی می گفت من او را کشتم. عمر سعد گفت: با هم بحث نکنید کسی به تنهایی با او نجنگید، همه شما دخیل بودید

غلامش آمد و گفت: ارباب، مرا هم با خودت ببر، آزادی من در گرو این است که خدمت ابا عبدالله علیه السلام بیایم. دو سه نفر دیگر هم در مسیر همراهش شدند، یک هیأت هفت نفره تشکیل شد این هیئت هفت نفره وارد کربلا شدند، آمدند مقابل خیمه های اباعبدالله علیه السلام.

وقتی یزید ابن صبیت مقابل خیمه اباعبدالله علیه السلام رسید به او گفتند: امام حسین علیه السلام به استقبال شما رفته، وقتی حضرت شنید شما آمده اید به دیدن شما آمد، رفت مقابل خیمه شما. گفت: عجب! حسین به استقبال من آمده؟! به سرعت آمد، دید اباعبدالله علیه السلام مقابل خیمه او ایستاده، از همان عقب این آیه را خواند: قلْ بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِكَ فَلْیَفْرَحواْ. [4] امام را در آغوش گرفت. بعد خودش و دو فرزندش به شهادت رسیدند. این خوف از خدا منشأ نشاط و منشأ شجاعت است.

كسانى كه به مراتب بالاى توحید افعالى رسیده اند و باور دارند نفع و ضرر حقیقى از ناحیه خداوند انجام مى پذیرد و آنان حقیقتاً مالک چیزى نیستند و قدرت مقابله با هیچ خطرى را ندارند و تنها خداوند توان دفع خطر را از آنان دارد، باید از خداوند بترسند و مبهوت قدرت محض و بى پایان او گردند.

از حضرت امام خمینى (رحمة الله)، آن بنده خالص و سالک الهى كه به عالى ترین مراتب معنوى و توحیدى رسیده بود، وقتى در گیرودار حوادث پس از 15 خرداد سال 1342 كه با خطرات و تهدیدهاى جدى رژیم ستم شاهى پهلوى روبه رو شد و حتى خطر مرگ و اعدام را پیش روى خود مى دید، فرمود: «به خدا قسم لحظه اى نترسیدم».

آن آرامش، احساس قدرت، شجاعت و شهامتِ برخاسته از قدرت ایمان و توكل ایشان به خداوند، و باور این حقیقت بود كه در برابر اراده و مشیت خداوند، همه اراده ها و قدرت ها ناتوان، كوچك و بى تأثیرند. او باور داشت كه اگر كسى در برابر قدرت خداوند فروتنى كند و تنها از او بترسد، نه فقط از غیر خدا نمى ترسد، بلكه خداوند ترس از او را در دل دشمنان مى افكند و هیبت و هیمنه او، خواب راحت را از چشمانشان مى رباید. (سایت آیة الله مصباح یزدی دام ظله)

پی نوشت ها:

1. الارشاد، ج 2، ص 105؛ مثیر الاحزان، ص 66؛ در سوگ امیر آزادی- گویا ترین تاریخ کربلا، ص 241.

2. منتهی الامال، ص 502.

3. در کربلا چه گذشت، ص 246؛ سوگنامه آل محمد، ص 263.

4. یونس، 58.


منابع:
سخنرانی حجت الاسلام رفیعی در ایام محرم، برگرفته از سایت مبلغان
سایت پژوهه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.