مدرسه سلام
باز هم یک سال تحصیلی دیگر آغاز شد. باز هم روپوش های رنگی، باز هم بوی کفش و کیف نو، پاک کن و تراش های زیبا که از پشت ویترین مغازه برای بچه ها خودنمایی می کرد، باز هم زنگ های تفریح و بازی های آن و باز هم هیاهوی دانش آموزان که به فضای آرام مدرسه طراوتی بسیار می بخشید.
وای خدای من! زنگ املاء، زنگ ورزش، زنگ خوش ریاضی و زنگ ... همه و همه منتظر من و دوستانم بودند، همه چیز و همه کس آماده بودند تا از فراگیران علم و دانش پذیرایی کنند.
صبح اول مهر بود به سمت مدرسه حرکت کردم. در راه علی، حسین و رضا را دیدم به جمع آن ها پیوستم و همگی تا نزدیک مدرسه دویدیم. بابای پیر مدرسه با شاخه گلی بچه ها را به داخل حیاط راهنمایی می کرد. نمی توانستم باور کنم تمام دیوارهای حیاط با نقاشی های زیبا پوشیده شده بود! همه یک سال بزرگتر از سال پیش بودند!
کلاس ششمی ها آخرین سال تحصیلی خود را در مدرسه می گذراندند، و اما در این میان، لحظه دیدنی، جدایی شکوفه های مدرسه با پدر و مادران خود بود. کلاس اولی ها را می گویم که تازه کانون خانواده را ترک کرده و قدم درد جاده سخت و ناهموار علم گذاشته بودند.
هزاران میلیارد سال از عمر زمین می گذرد و هزاران سوال بی جواب در برابر چشمان بشریت وجود دارد. اگر شما کودکان الفبای فراگیری دانش را نیاموزید در برابر سختی ها، بیماری ها، اختراعات، اکتشافات و درک نکات مبهم زندگی شکست می خورید و نمی توانید پله های ترقی و موفقیت را طی کنید.