داداش بازی
دم قرمز عروسکش را بغل کرد و از لانه بیرون پرید. آن وقت مثل هر روز، پنج برادرش مسخره اش کردند و گفتند:
« هههههههه! مگر تو دختری که مامان بازی می کنی؟»
دم قرمز مثل هر روز، شانه بالا انداخت و گفت: « مامان بازی نمی کنم. داداش بازی می کنم، شما هم می آیید بازی؟»
ولی پنج برادر شکلک درآورند و رفتند و دم قرمز مثل هر روز تنها ماند.
مامان سنجاب هم دست روی شکم قلمبه اش گذاشت و لبخند زد.
آن روز، وقتی بچه ها از بازی برگشتند، یک سنجاب خیلی کوچولو توی بغل مامان سنجاب بود.
دم قرمز و پنج برادرش با خوشحالی جلو پریدند. هی همدیگر را هل دادند که نوزاد را بهتر ببینند.
مامان سنجاب گفت: « بچه ها! من خیلی خسته ام، کدامتان می تواند از این کوچولو مواظبت کند؟» پنج برادرِ دم قرمز فریاد زدند: « من مامان جان! من! من! من! »
مامان سنجاب از یکی یکی شان پرسید: « تو بلدی چطوری بغلش کنی؟» و پنج برادر یکی یکی سر پایین انداختند و گفتند: « نه مامان جان.»
مامان سنجاب لبخند زد و گفت: « می دانم پسرم.»بعد نوزاد را دست دم قرمز داد و با خیال راحت خوابید.
یکی از پنج برادر به دم قرمز نزدیک شد و یواش گفت: « عروسکت را به من می دهی تا من هم داداش بازی کنم؟» چهار برادر دیگر شنیدند و فریاد زدند: « من هم می خواهم! من هم! من هم! من هم!»
دم قرمز خندید، پوزه اش را به پوزه نوزاد مالید و آهسته گفت: « دیدی! حالا دیگر مجبور نیستم تنها بازی کنم!»
منبع: سروش خردسالان
تنظیم: فهیمه امرالله