قلممو و رنگ
قلمو و رنگ یک گوشه نشسته بودند. حوصله شان سر رفته بود.
رنگ گفت: قلمو چه کار کنیم که خوشحال شویم، سرمان گرم شود و همبازی شویم؟
قلمو فکری به سرش زد. پرید توی رنگ و قِلقِلکش داد. قلقلک و قلقلک...
رنگ خندید. قلمو از رنگ بیرون پرید و دوید. حالا ندو کی بدو. قلمو بدو، رنگ بدو؛ می دویدند، می خندیدند و نقاشی می کشیدند.
هر چه سر راهشان بود را رنگ کردند.
دفتر نقاشی سفید بود، سبزش کردند.
دیوارِ کلاس کثیف بود، قرمزش کردند.
کیفِ مدرسه، کمدِ قدیمی و کفش های رنگ و رو رفته را رنگ کردند. نارنجی کردند، کِرِم کردند، لیمویی کردند، رنگ کردند و رنگ کردند و رنگ کردند تا رسیدند به آسمان.
آسمان ابری بود، آبی اش کردند.
درخت خوابیده بود، سبزش کردند.
گل پژمرده بود، آبی اش کردند.
قلمو باز پرید توی رنگ. قلقلکش داد. قلقلک و قلقلک ... . باز دنبال هم دویدند.
زمین خالی را دیدند و یک خانه کشیدند. جلوی خانه یک حوض کشیدند. توی حوض، صدتا ماهیِ زردِ خال خالی کشیدند.
دور حوض چی؟ دور حوض هم چند گلدان کشیدند.
رفتند روی پشت بام و یک خورشید کشیدند. بعد برگشتند.
خسته شدند و افتادند روی قالی گُل گُلیِ کنار حوض. اما خوابشان نبرد.
بلند شدند و رفتند پشت بام. خورشیدشان را پاک کردند، جایش یک ماه کشیدند.
آن وقت آمدند و سرشان را گذاشتند روی قالیِ گُل گُلی.
بعد دو نفری زیر نور ماهِ نقاشی رنگ شده و کمدِ قدیمیِ خوشرنگ و کفش های براق و آسمانِ آبی را دیدند.
منبع: ماهنامه قلک
تنظیم: فهیمه امرالله