از رازی تا رضایت
روز داروساز یکی از مناسبتهایی است که اگرچه ذهن همه جامعه را به خود مشغول نمیکند اما پنجم شهریور، بهانهای داد تا ضمن عرض تبریکی بر تمامی داروسازان زحمتکش، پای صحبت یکی از داروسازان که استقلال خود در زندگی حضور در جبهه دفاعمقدس میداند بنشینیم. این رزمنده دیروز که امروز پشت سنگر علم و دانش خدمت میکند، میگوید:
در یک خانواده متوسط مذهبی متولدشده که مادر از بچگی مرا به مکتبخانه برد تا قرآن بیاموزد بهطوریکه در سن 6-7 سالگی حافظ قرآن بود و کتابهای تا کلاس ششم را روخوانی میکرد، فرزند ارشد خانواده است و دو برادر و سه خواهر دارد.
بهترین خاطره من این است که وقتی پدر مادرم بخصوص مادر سختگیرم رضایت به رفتن من دادند و این بیشازحد مرا خوشحال کرد رفتن به جبهه آمال و آرزوی من بود
اولین بار حضور در جبهه سال سوم یا چهارم دبیرستان بودم خیلی ذوق و هیجان داشتم از طرفی همیشه مادرم توجه بسیاری به ما داشت و تنهایی مسافرت نمیرفتیم، برای همین جبهه رفتن را برای من سخت میدید. آن روزها اخبار را تعقیب میکردم. پدرم نظامی بود و در جبهه کردستان خدمت میکرد. بالاخره تصمیم گرفتم و
از اعزام دوره آموزشی خود را در پادگانی در نیشابور گذراندم زمستان بود هوا بسیار سرد و استخوان سوز بود. یک ماه دوره آموزشی را با سختی گذراندم و ازآنجا به تهران اعزام شدم. دو سه روز در پادگان عشرتآباد راهی جبهه شدم.
قبل میدان سپاه ماندیم بعد ما را دستهبندی و اعزام کردند. اولین جایی هم که رفتیم اهواز بود بعد منطقه عملیاتی فکه، شب رسیدیم به آنجا هوا نسبتاً خنک بود به علت اینکه کم تنها مسافرت میرفتم مثل آدمهای غریب بودم احساس خیلی بدی بود ...چادر زدند میخواستند من و دوستانم را جدا کنند ولی ما اصرار داشتیم باهم باشیم که خدا را شکر کنار هم ماندیم. یکی از آنها آقای رجائی بود و دیگری آقای ذوالفقاری.
همزمان با من پدرم هم در جبهه بود و بافاصله کمی برادرم هم به جبهه آمد؛ من با کمک دوستانم رفتم و او را پیدا کردم. من و پدرم و برادر کوچکترم در یکزمان باهم در جبهه بودیم. من برای اولین بار احساس استقلال میکردم و باید همه کارهای خود را انجام میدادم برای حمام نزدیکترین جا اندیمشک بود که باید تا آنجا میرفتیم و لباسهای خودمان را میشستیم. کارهایی که من خیلی کم انجام میدادم. بهعلاوه تأثیر معنوی که محیط آنجا و دعا و مناجات و نماز و ورزش صبحگاهی در روحیه ما داشت بینظیر و غیرقابل وصف نبود. جبهه چنان من را قوی و قدرتمند کرد که تمام موفقیت امروز را مدیون آن دوران میدانم. اگر امروز میبینید در جایگاه ریاست دانشگاه هستم و توانایی انجام این مسئولیت رادارم خود نتیجه مسئول دسته شدن در سن 16 سالگی است که به من اعتمادبهنفس میدهد.
در فکه کنار ما ارتش تیپ ذوالفقار که دارای لباسهای شیک و بدن ورزیده بودند ، باعث حسرت ما میشدند .
در آن زمان دیپلم از ارزش خاصی برخوردار بود و به دلیل داشتن دیپلم مرا دژبان خط مقدم دررود کرخه کردند و مسئول رفتوآمد بودم و با بسیجیهای شهرهای دیگر در ارتباط. یک روز کنار دژبانی بودم که بسیجی اهل تبریز آمد رد شود، گفتم: «برگه مرخصیت را نشان بده» با لهجه شیرینی آذری پاسخ داد: «برادر من میرفتم نزد فرماندهام بهم برگه هم میداد اما وقت ندارم مادرم مریض است مریض میفهمی یعنی چه بگذار بروم. قول مردانه میدهم سر یک هفته برگردم». گفتم: «من قولت را قبول دارم ولی نمیتوانم همچین اجازهای بدهم.»
من او را دعوت به نشستن و آرامش کردم و با فرماندهاش تماس گرفتم بعد از تأیید صحبتش او را فرستادم آن زمان با پوکهها جاکلیدی درست میکردند. برای یادگاری آن را به من داد. چند وقت بعد خبر شهادت آن نوجوان 14-15 ساله را شنیدم بسیار دگرگون شدم.
این خاطره را همیشه سر کلاس برای دانشجویانم میگویم تا بدانند جبهه و جنگ چه گنجینه بزرگی است برای بزرگ شدن.
مصاحبه: نیوشا شاهرودی
بخش فرهنگ پایداری تبیان