یک خداحافظی کش دار(مصاحبه)
خیلیها معتقدند برای اینکه فیلمتان حال و هوای وسترن پیدا کند به عمد صحنههای درگیری را به فیلم وارد کردید.واقعا به این درگیریها نیاز بود یا می خواستید از این درگیریها برای نشان دادن درگیری ذهنی یحیی با خودش استفاده کنید؟ جنس «خداحافظی طولانی» یک مقدار با فیلمنامههایی که از اصغر عبداللهی سراغ داریم متفاوت است. چقدر به عنوان کارگردان وارد شدید و تغییر در فیلمنامه به وجود آوردید.
دو تا زد و خورد وجود دارد که اصل و اساس فیلم است. اگر آن زد و خوردها را حذف کنیم اصلا شخصیت شکل نمی گیرد. تهاجم اول با محمدآقا برادر ماهرو صورت می گیرد تا نشان دهد این کاراکتر سابقه دارد. در همین صحنه است که ماهرو می گوید دفعه اولش نیست. قبلا هم می آمده وسایل خانه را می برده. حالا اگر ادامه دارد به خاطر این است که دوستانش دارد ترغیبش می کنند.
پس از نظر شما دعواها زایده ذهن درگیر و مغشوش یحیی نیست و در واقعیت اتفاق میافتد! چون آخر فیلم زمانی که یحیی و طلعت ازدواج می کنند انتظار داریم برادر ماهرو باز هم به این زد و خورد ادامه دهد اما عملا چنین اتفاقی نمیافتد.
صحنه آخر یعنی اینکه هنوز تهدیدی هست. یعنی پروندهات باز می ماند برای اینکه نمی توانند چیزی را اثبات کنند و تو بر می گردی به جامعه. ولی جامعه پذیرای تو نیست. در واقع فیلم ما پایان خوشحال کنندهای ندارد. اینطور نیست که آنها ازدواج می کنند و همه چیز سر و سامان می گیرد. پس فردا ممکن است همین محمداقا یک چاقو هم برایش بکشد. یک تهدیدی اینجا هست.
اما انگار آخر فیلم همان افراد محله هم این واقعیت را میپذیرند چون وقتی کیک را برایشان می گذارد و مطمئن است که الان همهشان دم در گوش ایستادهاند متوجه میشود که دیگر خبری از هیچ کدامشان نیست.
هم پذیرفتند و هم نپذیرفتند. پذیرفتند از این بابت که بهش جا دادند تا در مینی بوس کنارشان بنشیند اما نپذیرفتند از این جهت که وقتی در خانهشان را زد تا برایشان کیک ببرد آنها باز نکردند. خداحافظی طولانی خیلی ظریف است به این خاطر که قصهاش را تعریف نمیکند خیلی مینی مال است فقط یک اشاره کوتاه میکند. مثلا قضیه تقابل فرد با جمعیت اساسا دو تا صحنه دارد. یکی صحنه شروع فیلم است که یحیی وارد کارخانه میشود و توی چشم کارمندها میبینیم که نمیخواهند این آدم آنجا باشد. مثل شروع یک فیلم وسترن میماند. یک فیلم وسترن میتواند با این صحنه شروع شود که سواری به یک شهر خلوت که باد زیادی میوزد وارد میشود. اولین کسانی که او را میبینند توی چشم آنها میخوانیم که آن سوار را دوست ندارند. سوار وارد شهر میشود و میرود دم در دفتر کلانتر. اینجا هم همینطور است. یحیی وارد کارخانه میشود همه او را نگاه میکنند دستگاهها یکی یکی خاموش میشود و او میرود سراغ رئیس کارخانه. یکی این صحنه است و یکی صحنه زد و خورد دوم. این صحنه توی فیلمنامه نبود اما من اضافه کردم. گفتم یک جایی مردم باید او را حتما بزنند.
من نظرات مختصری داشتم که به آقای عبداللهی گفتم. یکی اش صحنه زد و خورد بود که من پیشنهاد دادم اضافه شود. پایان فیلم هم قرار بود بعد از بیرون رفتن ماهرو از اتاق اتفاق بیفتد اما پیشنهاد دادم صحنه راه رفتن برادر را اضافه کنیم. یک مقدار هم برای شخصیت ماهرو پیشنهاداتی داشتم. چون کاراکتر بسیار ظریفی بود در عین اینکه باید درباره شخصیت او کد میدادیم باید کاری میکردیم که تماشاچی متوجه نشود او مرده.
حدس میزدید مردم از کجای متوجه شوند ماهرویی وجود ندارد؟ چون من اولین باری که فیلم را دیدم بعد از یک ربع یا بیست دقیقه یکی از تماشاچیها متوجه شد و بلند اعلام کرد.
ممکن است یک تماشاچی زودتر تشخصی دهد اما طبیعیاش این است جایی که ماهرو خودش در تاریکی گم میشود مخاطب بفهمد چه اتفاقی افتاده. خیلی استثناست که یک نفر متوجه شود. ما در صحنه زد و خورد اول نشانههایی میگذاریم. در عین اینکه ماهرو هست اما نیست. ماهروناگهان پیدا میشود، ناگهان میرود. یا وقتی شوهر وبرادرش باهم زد وخورد میکند چرا نمیآید بیرون؟ بالاخره یک نشانههایی وجود دارد.
حال و هوای فیلم به فیلمهای دهه شصت هم شباهت دارد. دقیقا پوستر به همان سبک و سیاق فیلمهای دهه پنجاه و شصت طراحی شده. حتما این انتخابها دلیل خاصی داشته.
چرا طلعت را تا این حد ناشناخته باقی گذاشتید؟ نمیدانیم از کجا آمده؟ چرا با بقیه مشکل دارد؟ مشکل قبلیاش چه بوده؟
کل فیلم مینیمال است. حتی صحنهای که دو تا موتور سوار میریزند جلوی اتوبوس و طلعت مجبور میشود فرار کند را بعدا اضافه کردیم. خواستیم بگوییم این زن هم دارد از یک چیزی فرار میکند اما نمیدانیم چیست؟ به همین دلیل سوار سرویس کارخانه نمیشود. آقای عبداللهی احتمالا احساس میکرد قصه اصلی قصه نزدیک شدن این دو تا آدم بهم است و بهتر است این قصههای فرعی را رها کند. ما فقط یک چیزهایی را میتوانیم حدس بزنیم. این زن یک گذشتهای دارد، شاید پشت سرش حرف است، شاید عقد کسی دیگری بوده بهم خورده، اسمش شاید روی کسی بوده حتی. ما نمیخواهیم به ا ین چیزها نزدیک شویم چون داستان ما نیست. حتی جایی هم که طلعت میآیدقصه زندگیاش را برای یحیی بگوید قطار رد میشود تا ما نشنویم. یعنی برای ما فهمیدنش مهم نیست. چیزی که برای ما مهم است اتفاقهایی است که در جاده مقابل کارخانه میافتد. جایی که دو تا کاراکتر نمیتوانند سوار مینی بوس شوند و بهم نزدیک میشوند.
شما از معدود کارگردانهایی هستید که انواع ژانر را تجربه کردید. از عاشقانه گرفته تا جنایی، تجربی، کمدی، معناگرا و ... هنوز هم دنبال تجربه سبکهای مختلف هستید؟
الان خیلی دوست دارم «تارزان» بسازم. من اینطوری بزرگ شدم و یاد گرفتم که سینما هیچ چارچوبی ندارد. فیلمسازانی که فقط یک جور فیلم میسازند را درک نمیکنم. فیلمسازی مثل زندگی است. مثلا مگر ما در طول روز فقط یک جور موسیقی گوش میدهیم؟ اگر بخواهیم صبح تا شب شوبرت گوش دهیم که باید همهمان آخر روز برویم تیمارستان! فیلمسازی هم مثل زندگی میماند. یک جاهایی شادابی، یک جاهایی غمگین یا بی حوصله. یک وقتی یک کمی عاشقی یا وقتی هفت تیر کشی. اصلا زندگی همینطوری است. من سینمارا اینطوری میفهمم. مخصوصا هم خودم فیلمنامه نمینویسم چون در آن صورت خیلی تجربی از آب در میآید. فقط یک فیلمنامه هست که چند سال است دارم رویش کار میکنم. میخواستم پارسال بسازم که «خداحافظی طولانی» پیش آمد. حس کردم «خداحافظی طولانی» فیلم خوبی است. خیلی حالت بینابینی دارد. نه خیلی فیلم مخاطب عادی است نه خیلی فیلم مخاطب خاص! مخاطب نسبتا وسیعتری دارد و در عین حال زیاد وسیع نیست. از طرف دیگر یک کمی هم فیلمفارسی است.
انتخاب سعید آقاخانی برای نقش یحیی انتخابی سخت اما هوشمندانه بوده. چطور به او رسیدید؟
با سعید خیلی زود به نتیجه رسیدیم. آمد با او حرف زدم نگاهش کردم و در صفحه اول خداحافظی طولانی دو تا خط یادداشت نوشتم. تمام قضیه با همین دو تا خط اتفاق افتاد. نوشتم: بهش بگم که با چشمات نخند. اگه خندیدی تلخی واردش کن. با لبهاتم نخند. اگه خندیدی سریع جمعش کن. بهش بگم که با صدای بمتر صحبت کن. بهش بگم از دستات خیلی استفاده نکن. همین.
*چقدر طول کشید که همه اینها را رعایت کند؟
خیلی راحت. همان روز اول. سعید خودش بعدا به من گفت این کاراکتر را خیلی عظیم تر دیده بودم و فکر می کردم باید خیلی بیشتر اکت بگذارم. گفتم فیلم مینی مال است تو هم باید اکتها را کم کنی. یک بار هم خواست جمله عوض کند که کات دادم. از روز سوم دیگر با هم حرف نزدیم. درست شده بود همان چیزی که می خواستم. حتی من یک جاهایی فکر می کردم اگر بخواهم حرف بزنم ممکن است دیگر خراب شود. سعید خیلی منضبط و با اخلاق است و به نظرم توانست با چشمهایش خیلی تاثیرگذار بازی کند.
بخش سینما و تلویزیون تبیان