اوجگیری با بالهای بسته یک شهید
پیکر مطهر شهید غواص سیدجلیل میریورکی بعد از گذشت 29 سال همراه با 175 شهید غواص تازه تفحص شده، شناسایی شد و به آغوش خانوادهاش بازگشت.
پیکر مطهر شهید غواص سیدجلیل میریورکی بعد از گذشت 29 سال همراه با 175 شهید غواص تازه تفحص شده، شناسایی شد و به آغوش خانوادهاش بازگشت. شب بیست و یکم ماه رمضان عطر شهادت در استان البرز پیچید و حضور شهید میریوَرکی بار دیگر افتخاری بزرگ را برای این شهر به ارمغان آورد. سیدجلیل 27 سال بیشتر نداشت که در عملیات کربلای 4 در منطقه امالرصاص آسمانی شد. بسیجی دلاوری که بهخوبی راه و رسم ولایتمداری را میدانست و نحوه شهادت مظلومانهاش در کنار 175 شهید غواص دستبسته و زندهبهگور شده، بهخوبی گواه این مدعاست. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با خانواده اوست که بعد از 29 سال چشمانتظاری بهتازگی به دیدار عزیزشان نائل شدهاند. آذر آهنگری همسر شهید از روزهای دلتنگی و امید به دیدار یار زندگیاش میگوید؛ از غواص دستبسته کربلای 4
زندگی سهساله
ما اهل الموت قزوین هستیم. سیدجلیل متولد 1338 در قزوین بود. خاله شهید واسطه آشنایی من با ایشان شد. آن زمان من کارمند مدرسه بودم و سیدجلیل هم کارگر یک کارخانه. صحبتهایمان را کردیم و به تفاهم رسیدیم. بعد مراسم عقد را برگزار کردیم و شش ماهی نامزد ماندیم و بعد مراسم سادهای گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. سال 1360 بود. به خاطر شرایط کاریام، ابتدا در نظرآباد کرج، بعد هشتگرد و بعد کرج اقامت کردیم. مدت زندگی من با سید جلیل تنها سه سال بود. در همه این سه سال هم جمعاً یک سال و نیم در کنار ما حضور داشت. زمانی که راهی جبهه و جهاد شد، پسرم جواد دو سال داشت و دخترم زهرا را باردار بودم.
شیدای جهاد
اولین بار اعزام همسرم به جبهه مربوط به کارخانه محل کارش میشد. با گروهی از مهندسان شرکت به جبهه اعزام شد. او در کارخانه هم نمونه بود. همواره تلاشش برای رفع مشکلات کارگرها بود. نگاه ویژهای به کارگرها داشت. آنها را حمایت میکرد. نماینده انجمن اسلامی کارخانه بود. در خانه نیز عاشق خانوادهاش بود و برای من حکم ستون مستحکمی را داشت که با شهادتش خانهام ویران شد. خیلی بخشنده بود، آنقدر که دو روز بعد از عروسی همه لباسها و کفش و وسایلش را به یک داماد تنگدست بخشیده بود.
بار اول که رفت، یکهفتهای در جبهه بود تا اینکه برگشت. نمیدانم جبهه با او چه کرده بود که وقتی آمد دیگر تاب ماندن نداشت. آنیک هفته ماندن در جبهه کار خودش را کرده بود. شهدا و همه آنچه از جبهه دیده و شنیده بود او را دلبسته و شیدای جهاد کرده بود.
این بار نرو...
سیدجلیل بعد از آمدورفت به جبهه، در پایگاه بسیج یک دوره سهماهه آموزش دید. من باردار بودم به او گفتم: نرو، من تنها هستم. نمیدانم باید چگونه بگذرانم. گفت: نگران نباش، زود میآیم. رفت و یک ماه دیگر بازگشت. بعد از یک ماه دوباره عزم رفتن کرد و کوله بارش را بست. گفتم: این بار نرو...
گفت: «امام فتوا داده است باید جبههها را پرکنیم.» عاشق امام خمینی (ره) بود. این بار میخواست برود خط مقدم. آموزش غواصی دیده بود و تیربارچی هم بود. همه کار در جبهه انجام داد. خودش متقاضی انجام کارهای سخت میشد. اخلاق خیلی خوب، اخلاص و اعتقادات پاکش او را نمونه کرده بود. آخرین باری که راهی شد من حس غریبی داشتم. به خدا میگفتم: خدایا چطور در نبودش بچهها را بزرگ کنم. وقتی رفتم بدرقهاش، در مسیر گریه میکردم اما او اصلاً حرفی نمیزد. صحنه آخر از ذهنم نمیرود. نمیخواستم مانع رفتنش شوم. نمیخواستم بعداً عذاب وجدان بگیرم. او برای دفاع از مملکتش میرفت و من خوشحال بودم که نسبت به کشورش احساس مسئولیت میکند. زمانی که رفت نمیدانست فرزند دوممان دختر است، اما در وصیتنامهاش نوشته بود اگر دختر بود یا پسر چهکارهایی را برایش انجام بدهم.
بال گشود
درنهایت همسرم درروند عملیات کربلای 4 در امالرصاص، زمانی که در حال تیراندازی به دشمنان بعثی بود، مجروح میشود. دوستانش بالای سرش میروند و پیشانی مجروحش را میبندند اما حلقه محاصره تنگتر میشود و دشمن از زمین و هوا آنها را موردحمله قرار میدهد. فرمانده دستور عقبنشینی میدهد و همرزمانش خیلی تلاش میکنند تا سیدجلیل را هم به عقب برگردانند اما تعداد مجروحان زیاد بوده است.
آنها از منطقه فاصله میگیرند و عراقیها بالای سر شهدا و رزمندگان مجروح کربلای 4 میرسند. دوستانش بعدها برایمان تعریف کردند که ما از دور همه اتفاقات را میدیدیم اما کاری از دستمان برنمیآمد. عراقیها به مجروحان تیر خلاصی میزدند و زندهها را به شهادت میرساندند. دستان و پاهای تعدادی از غواصان و خطشکنان زنده را میبستند و آنها را در گورهایی دستهجمعی مدفون میکردند. سیدجلیل هم تیربارچی بود و هم غواص. دستان او را همبسته بودند و در میان دیگر دوستانش زندهبهگور کرده بودند.
29 سال چشمبهراه
چهار دیماه 1365 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید؛ اما نبودن پیکر و هیچ نشانی از او، ما را 29 سال چشمانتظار نگه داشت. زمانی که خبر شهادتش را برای من آوردند دخترم زهرا دو روزش بود. قبل از اینکه خبر شهادت را برایم بیاورند، خوابش را دیدم. سیدجلیل آمده بود، کنار رودی و تعدادی عکس شهید برای من آورده بود از او پرسیدم اینها چیست؟
گفت اینها عکس شهدا هستند. نگاه کردم میان عکسهای شهدا، عکس سیدجلیل من هم بود. گفت: ببین من هم شهید شدهام و پیش شهدا هستم. آن روز خیلی بیتابی کردم. تا اینکه دو روز بعد خبر شهادتش را برایم آوردند.
گذشت اما سخت
یک سال اول مفقود شدن همسرم، خیلی دشوار بود. وقتی میدیدم پدری فرزندش را در آغوش گرفته خیلی اذیت میشدم. به خاطر مشکلات زندگی و تنهاییام کنار خانوادهام منزل اجاره میکردم. فرزندانم جواد و زهرا به لطف خدا بزرگ شدند. من همیشه به مادرشوهرم میگفتم تو سختیهایت با من فرق دارد، دلتنگیهایت جنس دیگری دارد. تو فرزندان دیگری هم داری اما من...
و فقط خدا کمکمان کرد و جواب سختیها را با بازگشت پیکر شهید داد و با آمدنش همهمان سرافراز شدیم.
من همواره امید داشتم که همسرم برگردد. همهاش فکر میکردم میشود زمان به عقب برگردد. اوایل که آزادهها به کشور میآمدند به حال خانوادههایشان حسرت میخوردم و همهاش منتظر بودم که همسر من هم میان آنها باشد؛ اما خبری نشد.
تشییع شهدا که میشد من راهی میشدم. همه عظمت تشییع شهدا و حضور مردم را که میدیدیم به خودم میگفتم یعنی میشود یک روزی پیکر شهید گمنام من هم میان این مردم و با دستان با مهر دوستداران شهدا تشییع شود. همه نگرانیام این بود که پیکرش آمده و در نقطهای در گمنامی و غربت مدفونشده باشد. وقتی همرزمانش را میدیدم، دلم سخت میگرفت. وقتی میدیدیم تابلوی شهدا را نصبکردهاند با خودم میگفتم: کاش یک روز عکس شهید من را هم اینگونه باعظمت نصب کنند و من همه اینها را به لطف خدا دیدم.
اما وقتی طنین آمدن پیکر شهدای گمنام و 270 شهید و غواصان کربلای 4 در کشور آغاز شد، ندایی درونی به من امید داد که پیکر همسرم هم در میان این شهدا است. همه مشخصات همان بود. سال 1365، کربلای 4، غواصان خطشکن...
شناسایی شهید
قبل از اعلام شناسایی پیکرش هم خواب دیدم. 29 سال از نبودنهایش میگذشت خبر شناسایی پیکرش امید را در دل ما زنده کرد. شهید قبل از عملیات پلاکش را درآورده بود؛ اما وسایل شهیدم را شناختیم. آینهای که همیشه در کنار عکس امام خمینی (ره) همراهش بود، شانه و مهر نمازش.
پیکر شهید از روی کارت پایان خدمت سربازیاش شناسایی شد و دیگر نیازی به آزمایش دیانای نبود. وسایلش را به ما تحویل دادند البته در کنار آن ریسمانی هم که دستانش را با آن بسته بودند به ما تحویل دادند. تکههایی از استخوان پیکر همراه با جورابی که در استخوان پایش مانده بود و جمجمهای که دیگر چیزی از آن نمانده بود.
وقتی خدا دل شادمان کرد
خیلی خوشحالم که پیکر شهید 27 سالهمان بعد از 29 سال به خانه بازگشت. خدا دلمان را شاد کرد. انشاءالله روزی بشود که همه گمنامها بازگردند. شهدا زندهاند و ما در این مدت این را کاملاً حس و درک کردهایم. در مشکلات ما را همراهی میکرد و دعاهایش کمکحال ما بود. در این سالها هر زمان مشکل داشتم، شهیدم کمکم میکرد. خیلی به داد دل من میرسید و همراهیام میکرد. با آمدنش همه نبودنها و سختی این سالها را تلافی کرد. از مردم استان البرز تشکر میکنم که در مراسم تشییع پیکر شهید همراهیمان کردند. آنها سنگ تمام گذاشتند، من اصلاً باورم نمیشد که آرزوی من درباره تشییع شهیدم، محقق شده باشد. دخترم میگفت: مامان من دیگر وجود پدر را احساس میکنم. دیگر پدردار شدم. دیگر تنها نیستم. روزی دو بار برای زیارت مزار پدرش میرود. انگار بچهها تازه متولدشدهاند. آنها شهید را از آن خود میدانستند و همینطور هم هست. شهید متعلق به همه ملت است.
منبع: روزنامه جوان