تبیان، دستیار زندگی
تهران ساعت شش عصر ، از تاکسی پیاده شدم ......احساس کردم از اسمون تویه شلوغی بی انتها پرتم کردن زمین. نمی دونم باید کدوم طرف برم. .......
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : ندا داودی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک ازدحام بی انتها...


تهران ساعت شش عصر ، از تاکسی پیاده شدم ......احساس کردم از آسمون تویه شلوغی بی انتها پرتم کردن زمین. نمی دونم باید  کدوم طرف برم. .......یه کاغذ از توی کیفم بیرون میارم و روش رو می خونم. باید از یکی بپرسم.........چند قدم که بر می دارم عابری با سرعت از کنارم ردمیشه و محکم می کوبه به شونه هام. انگار یکی منو تکون میده که از خواب بیدارشم و باسرعت بیشتری راه برم.....

امامزاده صالح

با تعجب وایسادم و اومدم چیزی بهش بگم ... اما همه اینقدر عجله دارن که چندلحظه وایسادنم باعث میشه صداشون دربیاد و غر بزنن. مثل این فیلمایی که روی دور تند می زارن اینجا همه روی دور تندن!
به این طرف و اون طرف نگاه می کنم ....چاره ای نیست ، باید منم عضو شبکه ی شتاب بشم .شروع می کنم باعجله به راه رفتن که یهو یادم می افته من نمی دونم کدوم طرف باید برم!
خودمو می کشم از جمعیت کنار و از یه عابر می پرسم : آقا ، مقصود بیک....هنوز جملم تموم نشده که با دست به اون طرف میدون اشاره می کنه و رد میشه. ...............
دوباره به کاغذی که توی دستم دیگه مچاله شده نگاه می کنم ، میدان تجریش ، خیابان مقصود بیک ، نبش کوچه ی دکتر حسابی...از میدون که رفتم اون طرف ، تابلوی مقصود بیک رو دیدم.
چقدر این میدون و شلوغیش و مردمی که دارن باعجله رد میشن تا سهم بیشتری از زندگی بر  دارن ، باعث دلشورم می شه. احساس می کنم اونا هم مثل من باید بدَون ، تا آخر شب وقتی چرتکه می ندازن ، یه لبخند نه چندان پر رنگ روی لباشون بشینه .
وای ، باید زودتر کارمو تموم کنمو برم خونه! هنوز چیزی واسه افطار آماده نکردم. سر راه یه کم خریدم دارم. ...........کاش یه آینه همرام بود. ناسلامتی دارم واسه مصاحبه ی کاری می رم. نمی دونم تو این گردو غبار ، چه شکلی شدم. مقنعم صاف و صوفه یا کج و کوله شده؟

جلوتر می رم و جلوی ضریح وایمیستم. یه سلام کوتاه،یه نگاه طولانی و احساس خنکی توی تمام رگای تنم. چه خوبه خدا تو شلوغی شهر یه تیکه از بهشتشو برای ما گذاشته تا نفس بگیریم....

نگرانم .....هم برای نتیجه ی مصاحبه ، هم برای کارای نکرده و تلمبار شده ،هم برای ......راستی دیگه برای چی نگرانم؟    نمی دونم        نمی دونم ! هنوز یک کم تا ساعت قرار وقت دارم. دلم یه صندلی می خواد ، یک کم سایه ، چند دقیقه آرامش و .......دقیقا اینا چیزاییه که الان دلم می خواد نه بیشتر و نه کمتر!
وارد خیابون مقصود بیک می شم و به سمت چپ نگاه می کنم . اصلا یادم نبود. یهو یه چیزی مثل برق و باد میاد و از ذهنم می گذره. ....شبای جمعه ، مامان بزرگ ، نون پنیر سبزی ، میدون تجریش ، امام زاده صالح..........چند ساله که نیومدم . به ساعتم نگاه می کنم. هنوز وقت هست. میشه چند دقیقه ، درست اندازه ی چند دقیقه یه کم بی خیال زندگی و مخلفاتش بشم. به سمت امامزاده راهم رو کج می کنم.
چقدر اینجا فرق کرده ، در ورودیش ، سنگفرشاش اما ......اما حرم همون حرمه ! همون حال و هوا .قدم قدم وارد حیاط میشم ، خانوما رو می بینم که همه دارن به طرف چپ حیاط می رن . منم دنبالشون می رم و چادرمو کمی محکم تر می گیرم. کفشامو به کفش داری نمی دم. می زارم تویه نایلون و دستم می گیرمو وارد میشم.تا وارد میشم یهو یه باد خنکی به صورتم می خوره ،  بوی گلاب میاد. همون بوی چند سال قبل. ......به اطرافم نگاه می کنم .هر کسی اینجا مشغوله کاریه ، دعا ، نماز ، حرف زدن باهم و حتی شیر دادن به بچه! جلوتر می رم و جلوی ضریح وایمیستم. یه سلام کوتاه،یه نگاه طولانی و احساس خنکی توی تمام رگای تنم. چه خوبه خدا تو شلوغی شهر یه تیکه از بهشتشو برای ما گذاشته تا نفس بگیریم....

ندا داودی

بخش خانواده ایرانی تبیان