از قلب دریا کاروان نور پیداست چون مهر تابان کشتیی از دور پیداست
کشتی ولی بر عرشه آن قرص خورشید هرجا درخشید و درخشید و درخشید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1394/03/12
فیض بامدادان
داستان زیبای مادر مجلّله حضرت ولی عصر (عج)
از قلب دریا کاروان نور پیداست چون مهر تابان کشتیی از دور پیداست
کشتی ولی بر عرشه آن قرص خورشید هرجا درخشید و درخشید و درخشید
از سینه ی دریا گریبان چاک می کرد در آب طیّ ره به سوی خاک می کرد
کشتی ولیکن دامنش دریائی از نور نزدیک ساحل می رسید از دور از دور
کشتی ولی دریا به پایش گوهر انداخت پهلو گرفت و نزد ساحل لنگر انداخت
چشم انتظار استاده بُشر بن سلیمان گم گشته اش بین کنیزان بود پنهان
می گشت تا گم گشته خود را بجوید وز فیض او آئینه دل را بشوید
می کرد فیض فاطمی در خویشتن حس افتاد ناگه چشم حق جویش به نرجس
از شور و شادی در لبش هنگامه ای بود وز جانب ابن الرضایش نامه ای بود
می داد آن پیغامبر را دل گواهی کان نامه سّری بود ز اسرار الهی
نرکس گرفت آن نامه را بر چشم مالید هی خط آن را خواند و هی بوسید بوسید
با رنگ گه افروخته گاهی پریده بگذاشت گه بر روی قلبش گه به دیده
هوش از سر بُشر سلیمان کرد پرواز گفتش چه اسراری در آن دیدی بگو باز؟
نادیده صاحب نامه را، بوسیدنت چیست؟ چون برگ برگ لاله ها بوییدنت چیست؟
ناگه عیان شد بر لبش نقش تبسّم کای پیر پاک باصفای خوش تکلّم
من صاحب این نامه را پیش از تو دیدم وز گلشن حسنش هزاران لاله چیدم
خورشید باشد ذرّه ای از اختر من صدیقه کبری است مادر شوهر من
رنگ خدا دارد رخ نورانی من گل بوسه زهراست بر پیشانی من
بین کنیزان گرچه می دیدی نهانم من دختر نیک اختر شاه جهانم
روزی مرا بر ابن عمّم عقد بستند در پای تختم جمله قسیّسین نشستند
در هر طرف انجیلها از هم گشودند پس خطبه عقد مرا با هم سرودند
ناگه زمین لرزید و داماد نگون بخت یکباره در کام اجل افتاد از تخت
من غافل از بخت سعید خویش بودم زین ماجرا هر لحظه در تشویش بودم
شب آمد و در بستر خواب آرمیدم روی محمّد را به خواب ناز دیدم
لبخند زن بودش به عیسی این بشارت کای نور چشم مریم عذرا بشارت
من عقد می بندم دو یار آشنا را فرزند خود را دخت شمعون الصفا را
عیسی به شمعون گفت کای پیر خردمند اینک مبارک بر تو باد این طرفه پیوند
من یافتم مرآت حسن داوری را در خواب، خورشیدِ جمال عسگری را
آن نازنین ناگه ربود از کف دلم را سوزاند با برق نگاهی حاصلم را
بیدار چون گشتم سراپا سوز بودم مشتاق آن ماه جهان افروز بودم
هر روز سر تا پا وجودم درد می شد روزم سیاه و رنگ سُرخم زرد می شد
دل را به عشق دوست دائم رنجه کردم با مرگ در سنّ جوانی پنجه کردم
شد هر طبیبی عاجز از درمان و دردم پیوسته می شد زردتر رخسار زردم
می خواست بیتابی ز جسمم جان بگیرد می رفت تا عمرم دگر پایان بگیرد
یک شب نهادم چون به هم چشم ترم را دیدم به خواب ناز مام شوهرم را
از جای جستم باادب بر پا سِتادم با گریه بر روی قدمهایش فتادم
یاقوت سرخ از چشم، گوهربار سُفتم راز دل خونین به زهرا باز گفتم
کای مادر از کف داده ام جان و دلم را سوزانده فرزندت ز هجران حاصلم را
زهرا مرا در وادی غم رهبری کرد امیدوارم بر وصال عسگری کرد
فرمود گر عزم وصال یار داری باید شهادت گویی و اسلام آری
من از مرام خویش استغفار کردم بر لب، شهادت راندم و اقرار کردم
زهرا ز لطف و مهربانی دست افشاند چون دخترش زینب مرا بر سینه چسباند
بخشید تسکین سینه نورانیم را بوسید بین ابرو و پیشانیم را
با خنده گفتا کای عروس مهربانم از امشب آید در برت آرام جانم
ز آن شب دگر من بودم و دلدار با من من یار او، او از عنایت یار با من
تا یک شب آن آرام جان با من صفا کرد خوش وعده ی وصلم به بیداری عطا کرد
فرمود اوصاف اسیری رفتنم را در بین کشتی با اسیران خفتنم را
این نامه سر خط وصال یار باشد پیمان پیوند من و دلدار باشد
بُشر سلیمان شد چو آگاه از مقامش آورد سوی سامره با احترامش
گل بود و شد جا در ریاض مرتضایش تا بست کابین بر پسر، ابن الرّضایش
چون شد غروب چارده از ماه شعبان بیت ولایت را حکیمه بود مهمان
می خواست گردد سوی بیت خویشتن باز دادش امام عسگری این طرفه آواز:
کای عمّه امشب را بمان در خانه ما کامشب ز نرگس بشکفد ریحانه ما
نرگس به سان مادر موسی بن عمران حملش به فرمان خداوند است پنهان
می خواست کم کم عمر شب پایان بگیرد گیتی ز فیض بامدادان جان بگیرد
بگشود نرگس، نرگسِ چشم خود از خواب بعد از نماز شب به ناگه رفت از تاب
از درد زادن چهره اش افروخت چون بدر می خواند با دُردانه اش خود سوره قدر
بگرفت دورش را در آن دارالولا نور نورٌ علی نورٌ علی نورٌ علی نورٌ
بشتافت با حیرت سوی مولا حکیمه کای گفت حق وصفت به آیات کریمه
امّید دل با آن نشاط و شور گم شد نرجس میان پرده های نور گم شد
فرمود عمّه از چه محزون و غمینی برگرد تا رخسار مهدی را ببینی
فرزند زهرا آمده بر گرد عمّه مهدی به دنیا آمده برگرد عمّه
بوی خوشی را کرد ناگه حس حکیمه برگشت سوی حجره ی نرجس، حکیمه
بگشود چشم آن عصمت دادار سرمد بر ماه روی قائم آل محمّدi
آن رهنمای آسمان در دامن خاک دستیش بر روی زمین، دستی به افلاک
لبهای او اقرار بر توحید می کرد حکم نبوّت را ز جان تأیید می کرد
یا ربّ به امّید دل امیدواران یا ربّ به اشک دیده شب زنده داران
جام وصال یار را بر ما مپوشان رخت فَرَج بر قامت مهدی بپوشان
بخش مهدویت تبیان
غلامرضا سازگار