نمایش صدام برای ایجاد توهم
وی درباره آزادسازی خرمشهر میگوید: دور روز بعد از آزاد شدن خرمشهر به دست سپاه اسلام فرماندهان بعثی به بغداد احضار شدند.نمایشی برای ایجاد توهم در مردم برگزار شد که خرمشهر بهطورکلی از دست نرفته است و ارتش عراق دوباره آن را خواهد گرفت.صدام در مقابل دوربینها و دستگاههای فیلمبرداری لبخند میزد و مدالهای شجاعت اهدا کرد.
خبرنگاران رفتند، صدام گفت: «بعدازاین، من نمیدانم چه بگویم؟ دستگاههای تبلیغاتی غرب درباره من چه خواهند گفت؟ قبلاً گفته بودم که محمره را هرگز از دست نمیدهیم. اگر ایرانیها آن را گرفتند من کلید بصره را به آنها خواهم کرد.من حاضر نیستم تا باشخصیتم معامله شود! من در مقابل خود مردی نمیبینم! زنان خیابان النهر غیرتشان از شما که در محمره بودید، بیشتر است! اگر فرماندهی را به زنان میسپردم بهتر بود.
بزدل هستید.چرا محمره را از دست دادید؟ یکییکی جواب بدهید!»
اسماعیل طه النعیمی گفت: «سرورم! نیروهای ایرانی به شیوهای عمل کردند که با آنچه فرماندهی برای ما ترسیم کرده بود، فرق داشت. آنها از پشت به ما حمله کردند نه از مقابل!...»
صدام با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: «ساکت، بس است، همه اینها بهانه است. فرمانده باید تمام راهها را موردبررسی قرار دهد، آیا ما راه فکر کردن را به روی شما بسته بودیم؟»
الدوری گفت: «سرورم! نیروهای ایرانی راه رسیدن هرگونه پشتیبانی به خرمشهر را بستند و پلهای روی کارون را نیز گرفتند و ما عمق مواضع خود را از دست دادیم.»
صدام آب دهان بهصورت او انداخت و گفت: «فکر میکردم که در امور نظامی آدم عاقلی هستی، اما تو دیوانهای، همه دوریها دیوانه و حقهبازند. چرا تلاش نکردید محاصره را بشکنید؟ شما انسانهای بزدلی هستید، تو و افرادت بزدلید؟»
شجاعت ایرانی
صدام از جبر بریهی فرمانده تیپ ۳۹ خواست که صحبت کند؛ وی گفت: «سرورم! ما در منطقه طاهری در مقابل نیروهای ایرانی مقاومت کردیم، در ابتدای امر توانستیم پیشروی ایران را متوقف کنیم اما نیروهای ایرانی بهشدت پشتیبانی میشدند، طوری که ما را محاصره کردند و ما نتوانستیم این محاصره را بشکنیم، حتی نیروی هوایی هم موفق نشد. سه روز در محاصره بودیم و از جیره همراه تغذیه میکردیم و شهدای زیادی هم تقدیم کردیم.»
صدام بلند شد و با لگد به سرتیپ جیر بریهی حمله کرد و گفت: «پدرسگ! از شجاعت ایرانیها تعریف میکند، مثلاینکه میخواهد ما را بترساند، ما از هیچ قدرتی نمیترسیم! نیروهای ایرانی که شمارا در طاهری محاصره کردند، ضعیف بودند. نیروهای ایرانی موجود در طاهری اندک بودند، اما شما احمق و ترسو هستید.»
یا شهادت یا پیروزی!
سپس نوبت به سرهنگ خلیل اسعد رسید که گفت: «سرورم! نیروهای ما در بندر بودند، ما محاصره شدیم. نیروهای ایرانی افرادی را فرستادند تا با ما مذاکره کنند، اما ما نپذیرفتیم. سرورم! ما شهادت را بر تسلیم شدن ترجیح دادیم.»
در اینجا خلیل اسعد سکوت کرد، صدام از او پرسید: «بعدازآن چه شد؟» زبان خلیل اسعد بندآمده بود. صدام با ناراحتی به او گفت: «چرا زبانت بندآمده؟ به من بگو نیروهایت چه کردند؟»
وی جواب داد: نیروهای ایرانی به بند حمله کردند و ما توانستیم فرار کنیم و جان خود را نجات دهیم.
صدام با صدای بلند خندید و گفت: «خیلی پستی، حیوان، بزدل! تو چند لحظه قبل گفتی: یا شهادت یا پیروزی! اما چگونه قبول کردی رفیقانت را رها کنی تا طعمه ماهیها بشوند و خودت تنها فرار کنی؟ چرا با آنها نماندی تا شهید بشوی و ملت به تو و مثل تو افتخار کند؟»
آه محمره!
صدام برخاست، پارچ پر از آبی را برداشت و بر زمین زد و گفت: «ای محمره! وااسفا! غارتگران تو را از من گرفتند. از تو عذر میخواهم محمره، من مردانی نداشتم تا برای پاسداری از تو در مقابل غارتگران بهکارگیرم. کسانی را هم که گماردم، غارتگر و دزد بودند. همه دنیا دزد و غارتگرند. آه! محمره! بعدازاین چگونه زندگی کنم؟»
همهچیز در حال انفجار بود
سرتیپ احمد عطاالحدیثی به صدام گفت: «ما در داخل خرمشهر، نیروها را در سه محور سازماندهی کرده بودیم.
نیروها تاآخریننفس جنگیدند، اما نیروهای ایران توانستند از سمت بندر در دیوار دفاعی رخنه کنند و وارد خانههای محمره شوند. نیروهای مخصوص توانستند مواضع ازدسترفته را باز پس گیرند. میان نیروهای ما و نیروهای ایران نبرد تنبهتن رخ داد.
سرورم! نیروهای بسیجی ایرانی چنان میجنگیدند که انگار میخواهند زمین را از زیر پای ما بیرون بکشند. در آن روز همهچیز در حال انفجار بود؛ حتی زمان. ذرات خاک بمبهای آتشزایی شده بودند که در مقابل ما منفجر میشدند. وضعیت جوی هم به نفع نیروهای ایرانی که از پشتیبانی آتش توپخانه و تانک برخوردار بودند، تغییر کرد.
وقتی دیدیم نیروهای ایرانی دارند وارد شهر میشوند، دست به عقبنشینی زدیم. سرهنگ احمد زیدان، وارد میدان مین شد، ما او را در آنجا رها کردیم و نمیدانم چه بر سرش آمد؛ اما دیگران توانستند فرار کنند.
سرورم! نیروهای ایرانی از هر طرف ما را محاصره کردند، حتی در شط العرب هم بودند. انگار تعداد زیادی از آنها از آسمان بر ما فرود آمدند...»
محمره مقاومت خواهد کرد!
وقتی حرفهای الحدیثی به اینجا رسید، صدام گفت: «آنچه را لازم بود، گفتم. شما بزدلید! همه نیروهای عراقی که در خرمشهر بودند، ترسو و بزدل بودند، زیرا تعداد نیروهای ایرانی که در ابتدا حمله کردند، اندک بود، اما دیگر از پشیمانی چه سود؟! نیروهای ایرانی نیروهای نامنظمی بودند و واحدهایشان شبیه الشعبی ما بود، اما شما از مرگ وحشت داشتید.
سرهنگ احمد زیدان ما را دچار اشتباه کرد، با ما تماس گرفت و گفت: «هرگز محمره را از دست نمیدهیم، محمره مقاومت خواهد کرد. در این شهر مردانی حضور دارند که از مرگ واهمه ندارند.»
اما من مطمئن بودم که او دروغ میگوید، زیرا رسانههای گروهی غرب واقعیت را منعکس میکردند. من از طریق ماهواره میدیدم که نیروهای ایرانی پیشروی کردهاند، اما سرهنگ احمد زیدان با من تماس گرفت و گفت: «آنها پیشروی نکردهاند.» بعدازآن من با او در تماس بودم، زیرا او نماینده ما در محمره بود.
در آن لحظات سخت و بحرانی به او گفتم: «احمد زیدان الآن کجا هستی؟» گفت: «داخل محمره هستم!» درحالیکه از محمره فرار کرده بود. میخواست از شط العرب بگذرد، اما خودش را در میدان مین انداخت، زیرابه او گفته بودم اگر سالم برگردی چهار شقهات میکنم. چون ترسیده بود، خودش را روی مین انداخت تا خود را از مجازات شدیدی که در انتظارش بود، نجات دهد. من از افسری که گزارش اشتباه بدهد، متنفرم.
کجایی رویای من؟
میخواستم محمره یکی از استانهای عراق بشود. رویای من این بود که محمره را بهصورت بزرگترین بندر سیاحتی جهان درآورم زیرا بر اساس طرحهای که فرماندهی نظامی تهیهکرده بود، کلید منابع نفتی محمره و آبادان در اختیار ما قرار میگرفت.خدایا ...خدایا! چقدر خون دادیم، اما افراد ترسو محمره را مثل آب خوردن از دست دادند. امروز نیازمند ارتشی هستم که بار دیگر خرمشهر را بازستاند تا بتوانم به کلیه طرحهایم جامعه عمل بپوشانم!
منبع: خبرگزاری فارس