تبیان، دستیار زندگی
جنگ که تمام شد، به خانه برگشتم، اما چشمانم دیگر مثل سابق نبود. یکی از چشمانم دیدش به صفر رسید و چشم دیگرم ضعیف شد نزدیک به 14 سال بینایی نداشت.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ایثار خواهر در حق برادر



جنگ که تمام شد، به خانه برگشتم، اما چشمانم دیگر مثل سابق نبود. یکی از چشمانم دیدش به صفر رسید و چشم دیگرم ضعیف شد نزدیک به 14 سال بینایی نداشت.

غلام دلشاد

این گفته‌های غلام دلشاد، جانباز 70 درصد شیمیایی است که بارها در مورد او مطالبی را در تبیان خوانده‌اید، این بار قصد آن را نداریم که از او بگوییم. امروز پای صحبت‌های خواهرش بدری دلشاد می‌نشینیم تا از ایثار خود برای این ایثارگران شیرازی بگویید.
غلام دلشاد ماجرای بینایی خود را این‌گونه روایت می‌کند:
«13 سال پیش، دکتر خسرو جدیدی پیشنهاد داد که من و خواهرم به‌عنوان اولین کاندیدا، با استفاده از سلول‌های بنیادین عمل پیوند قرنیه را انجام دهیم. ریسک بزرگی بود اما چشم‌چپ من کاملاً ازکارافتاده بود. اگر عمل جراحی موفق می‌شد که چه‌بهتر و اگر خدای‌ناکرده موفق نشدیم هم ضرری نکرده‌ایم. خواهرم موافقت کرد و هر دو به تهران آمدیم در بیمارستان بقیه‌الله تهران هر دو بستری شدیم و به‌عنوان اولین کاندیدا و اولین عمل به زیر تیغ جراحی دکتر جدیدی رفتیم عمل 9 ساعت به طول انجامید، ابتدا چشم‌چپ عمل شد و بعد از 48 ساعت نتیجه عمل مشخص شد، با چشمی که 14 سال فاقد بینایی بود نور را دیدم، بعد از یک هفته می‌توانستم نوشته را هم ببینم و این مهم تحت عنوان «اولین عمل موفقیت‌آمیز جانبازی که پس از 14 سال بینایی خود را بازیافت» در جراید و صداوسیما انعکاس پیدا کرد. پس از گذشت 3 سال از عمل پیوند قرنیه هر 2 چشمم توسط دکتر جوادی جراحی‌شده و هم‌اکنون خدای را شاکریم که پزشکان ما با استفاده از سلول هال بنیادی هرروز موفقیت تازه کسب می‌کنند، برای من افتخاری بزرگ است که جهت به تحقق رسیدن اهداف و آرمان‌های نظام مقدس جمهوری اسلامی و پایداری اسلام و مسلمانان جانباز شده‌ام.»

ایثارگری به نام بدری


این خواهر جانباز با لهجه شیرین و ساده خود طی گفتگویی صمیمی ماجرا را این‌گونه بیان می‌کند:
من موضوع را برای شما تعریف می‌کنم اما صداوسیما نگذاشت امیدوارم شما بشنوید و بیان کنید.
چرا صداوسیما اجازه نداد تعریف کنید؟
مسئول صداوسیما گفت که خارجی‌ها میگویند ایرانی‌ها خرافاتی هستند؛ و نباید این مسائل را انتشار داد.
حالا جریان را برای ما تعریف کنید که چه اتفاقی افتاد.
من از اول که برادرم آمد تهران  که یک چشم‌چپش را تخلیه کند، زنگ زدم به خانمش و گفتم که فریده، غلام کجاست؟
گفت: غلام رفته است تهران چشمش را تخلیه کند. یک دفعه جیغ کشیدم. خیلی گریه زیادی کردم. خیلی به حضرت ابوالفضل توسل کردم.
 شب خواب دیدم که یک خانم رو بسته و رشیدی دارد می‌آید و مادرم هم داشت از بوانات می‌آمد، گفتم مادر نگاه کن این حضرت زینب است و دارد می‌رود که غلام را شفا بدهد. شب که خواب دیدم روزش خانمش به من گفت که رفته است چشمانش را تخلیه کند. همان شب دکترهای آلمان آمده بودند بالای سرش و گفته بودند که شما جانبازها از یک‌راه می‌شود که درمان پیدا کنید. گفتند اقوام درجه‌یکتان می‌توانند بیایند و سلول‌های بنیادی بدهند تا چشمانتان خوب شود.

من خودم ازجان‌گذشته بودم و در قید این نبودم که چشمم کور شده است یا نه. می‌گفتم فقط برادرم. بعد دکتر آمد و گفت عالی


شب برادرم آمد و گفت می‌آیید برویم خونمان را آزمایش کنیم؟ گفتم بله حتی اگر چشمانم هم بخواهی می‌دهم. بعد ساعت 8 شب...9 رفتیم آنجا. آمدیم دکتر دلجو گفت که احسنت به آقای دلشاد که آن‌قدر باهوش است، شما رفته‌اید و خانم‌هایتان را آورده‌اید؟! ایشان رفته است خواهرش را آورده است و حسنی هم برادرش را آورده. ولی شما خانم‌هایتان را آورده‌اید، مگر خانم‌هایتان قوم درجه‌یکتان می‌شوند. گفتند خواهرهایمان نیامدند و گفتند ما نمی‌آییم. خونمان را آزمایش کردیم و رفتیم. گفتند سه‌شنبه بعد بیایید. ما سه‌شنبه که آمدیم، غلام را تا 15 روز بستری کردند
کدام‌یکی از چشمانش بود؟ که آیا واقعاً چشم‌هایت نمی‌دید بعدش ناراحت نمی‌شدی؟

هر دوتا بود. از یکی سلول‌های بنیادی و از دیگری قرنیه.
یعنی چشمان شمارا هم ناقص کردند؟
بله.
خوب شما هم ایثارگر و جانباز محسوب می‌شوید؟
خیر الآن بنیاد پول قطره را هم حتی نمی‌دهد.

بدری دلشاد

چند درصد به این فکر می‌کردید که اگر  عمل کنید و برادرتان بینایی‌اش را به دست می‌آورد و شما هم بینایی‌ات را از دست نمی‌دهی؟
غلام ریه‌هایش چرک داشت و نمی‌شد آن را عمل کنند. 15 گرم چرک از سینه‌اش کشیدند بیرون. من هم 15 روز تهران خانهٔ دخترعمویم بودم که منزلشان تهران سر است. می‌رفتم ملاقاتش، یک‌چیزی مثل اتو می‌کشیدند روی سینه‌اش و چرک‌ها را می‌کشیدند بیرون. بعد از 15 روز گفتند که شما عمل دارید و ما را بردند و عملمان کردند. من اینجا بودم و برادرم آن‌طرف تر خوابیده بود.
من خودم ازجان‌گذشته بودم و در قید این نبودم که چشمم کور شده است یا نه. می‌گفتم فقط برادرم. بعد دکتر آمد و گفت عالی؛ یعنی وقتی می‌گفت عالی من خیلی خوشحال می‌شدم. فردا هم آمد و گفت عالی. یک هفته شد و زنش هم زنگ می‌زد و می‌گفت بیایید. می‌گفتیم نه. می‌خواستیم شب عمل کنیم. برادرانم می‌گفتند ما صبح می‌خواهیم بیاییم. به من گفت نگو. برادرم طبقه نهم بود و من طبقه سوم بقیه‌الله. به همه الکی می‌گفتیم ما صبح می‌آییم. بعد دیگر عمل کردیم. دوتا نه ساعت زیر عمل بودیم. هرکدام از چشم‌ها نه ساعت طول کشید. بعد عمل آخر دکتر گفت که خانم دلشاد اگر بگویم از آن‌یکی چشمت هم‌سلول بنیادی بدهی می‌دهید؟ چون از یکی از چشمانم سلول بنیادی و دیگری قرنیه بود. گفتم بله آقای دکتر (جلیلی) من که روز اول گفتم شما اجازه دارید که چشم من را بردارید و به برادرم بدهید. بعد سه‌شنبه دیگر رفتیم برای عمل دوم و خوابیده بودم و دخترعمویم بالای سرم بود. یک‌دفعه غلام گفت می‌خواهی چشم من را ببینی؟ دیدم چشمش را آورده‌اند بروم. جیغی کشیدم و از هوش رفتم؛ و فردا صبح به هوش آمدم؛ یعنی از ساعت 3 بعدازظهر از هوش رفتم و 10 صبح فردا به هوش آمدم. سکته خفیف کرده بودم. بردنم سی‌تی‌اسکن. ولی دستم جان نداشت و هوش نداشتم. دیگر الحمدالله عمل با موفقیت بود و روزنامه‌نگاران خبردار شدند.
آن دوستتان هم عملشان موفقیت‌آمیز بود؟
بله حسنی هم عملش خوب بود.


 

مصاحبه: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


 مرتبط تصویری :
رنج خاموشی