حس نویسندگی فوئنتس
همراه با کارلوس فوئنتس به مناسبت انتشار متوالی پنج اثرش و تجدید چاپ چند رمان.
نخستین کتابی که از کارلوس فوئنتس (2012-1928) در ایران ترجمه شد برمیگردد به سال 1364: «آسودهخاطر» با ترجمه محمد امینی لاهیجی. چند ماهی بعد از انتشار این کتاب دو ترجمه همزمان از «مرگ آرتیمو کروز» با ترجمه زندهیاد مهدی سحابی و مهشید ضرغامی منتشر شد. بعد از این ترجمه، و شناخت این نویسنده مکزیکی به خوانندگان فارسیزبان، بهطور متناوب آثار دیگری از این نویسنده به فارسی ترجمه شد که تاکنون 16 اثر به فارسی ترجمه شده که سهم عبداله کوثری در این بین بیشتر از دیگر مترجمان است: پوستانداختن، آئورا، گرینگوی پیر، کنستانسیا، زندانی لاسلوماس، نبرد، و از چشم فوئنتس. دیگر مترجمان ایرانی نیز به فراخور اهمیت، آثاری از فوئنتس ترجمه کردهاند: کاوه میرعباسی (سر هیدرا)، زهرا رهبانی (آواز خنیاگران کور) اسداله امرایی (لائورادیاس، اینس)، الهام فلاح (درخت پرتقال)، محمدعلی میهماننوازان (ولاد) علیاکبر فلاحی (آب سوخته) و مصطفی مفیدی (خویشاوندان دور) . انتشار متوالی پنج اثر از فوئنتس و تجدید چاپ چند رمان -«گرینگوی پیر» (نشر ماهی)، «سر هیدرا» (نشر ماهی)، «نبرد» (نشر ماهی)، «ولاد» (نشر مروارید) و «آواز خنیاگران کور» (نشر گلآذین) -مناسبتی شد برای بازخوانی دیگربار این نویسنده بزرگ مکزیکی و اسپانیولیزبان که به قول خودش فقط به اسپانیایی خواب میبیند، به اسپانیایی بد و بیراه میگوید. و حس ناسزاگفتن به انگلیسی و فرانسوی را ندارد؛ چراکه انگلیسی و فرانسوی برایش مفهوم آنچنانی ندارد. در ادامه همراه می شویم با این نویسنده:
وقتی پسر دیپلمات باشی همیشه به اجبارمدرسه، زبان، دوستان و محیط زندگیات تغییر میکند و به همین خاطر مجبور بودم زبانم را از اسپانیایی به انگلیسی، از انگلیسی به پرتغالی تغییر بدهم و باز به اسپانیایی برگردم؛ از اسپانیایی باز به انگلیسی. دوستان جدیدی هم پیدا میکردم– اما، چالشبرانگیز بودند، منتها همین مسائل شخصیت آدم را شکل میدهد. از بابت کودکیام ناراحت نیستم، به عکس ممنونش هم هستم.
من به دو فرهنگ تعلق دارم و این به این معناست که کتابهایی که در کودکی میخواندم در دنیای آنگلوساکسون متفاوت از دنیای آمریکای لاتین بودند. اما ما بچهها کتابهایی ازجمله داستانهای فوقالعاده ایتالیایی کشتی دزدان دریایی سیاه نوشته ایمیلیو سالگاری، قصه جذاب فرانسوی پارادایلان را میخواندیم که هرگز در ایالات متحده خوانده نشده بود. اینجا کتابهایی مثل راز ساعت قدیمی و پسران دیکسون را میخواندیم که یادم میآید آن موقع بسیار خوانده میشدند اما، داستانهای کلاسیکی هم بود که در همه فرهنگها یافت میشد مثل آثار ژول ورن، الکساندرا دوما ـ سه تفنگدار ـ و جزیره گنج نوشته رابرت لوییس استیونسون. ماجراهای هاکلبری فین نوشته مارک توآین هم که کاملا شهره شهر بود. خب، مطالب متعارفی بودند، همینطور شور بسیاری هم برای تماشای فیلم داشتم. دهه 30 که در ایالات متحده زندگی میکردم، پدرم به فیلم علاقه داشت و هفتهای یکبار مرا به تماشای فیلم میبرد و من هم با فیلمها آشنا میشدم. یادم میآید ستارههایی مثل جوآن کراوفورد و کاترین هیسپرن اعلام کرده بودند که با شکست سینمایی مواجه شده اند! و مردم بنا به دلایلی از فیلمها دوری میکردند. من به تماشای همه فیلمها میرفتم و وقتی که فیلم تمام میشد پرسشنامهای به ما میدادند و اگر سوالات را درست جواب میدادیم کمی پول جایزه میدادند. این اتفاق برایم در گروه کودکان افتاد و 50 دلار بردم که خیلی بود! مثل 5000 دلار امروز ارزش داشت برای همین گفتم: تو فیلم پول هست. و این تا اونجایی بود که با فیلم پول در میآوردم. رادیو هم بود. خودم را به بیماری میزدم و مدرسه نمیرفتم و بهتری و دزدان دریایی و دون ویسلو مامور نیروی دریایی گوش میدادم و همه اینها سریالهای فوقالعادهای بودند که زنان خانه داری بهشان گوش میدادند. من مجذوب همه این ملودرامهایی بودم که پخش میشدند و اینها زندگی تخیلی من در ایالات متحده در دهه 1930 را تا حد بسیار زیادی شکل داد.
حس نویسندگی من، مثل راه رفتن یا آوازخواندن در حمام بود. فطری اتفاق افتاد؛ از همان ابتدا در وجودم بود. مینوشتم – در واقع در هفت سالگی مجله خودم را در آپارتمانی در واشنگتن مینوشتم و در همان ساختمان هفت طبقه پخشش میکردم. خودم خبر، فیلم و کتابهایی را که خوانده بودم نقد میکردم. منظورم این است: کی اهمیت میداد؟ خودم اهمیت میدادم. و این حرفهای بود که از کودکی آغاز کردم. بعد به فعالیتهای دیگری هم علاقهمند شدم اما، نوشتن همیشه هسته و مرکز زندگی من بود. گواهش هم این است که بیش از 20 کتاب دارم که آنها را نوشتهام و مردم خواندهاند.
هیچوقت خودم را نویسندهای در تبعید تلقی نکردهام چون بیرون از کشور خودم بزرگ شدم به خاطر اینکه پدرم دیپلمات بود. برای همین در برزیل، شیلی، آرژانتین و ایالات متحده بزرگ شدم و در سوئیس تحصیل کردم و به این خاطر ممنون هم هستم چراکه تجربیات پرشماری کسب کردم. بزرگترین رماننویس ما خوآن رولفو نویسنده پدرو پارامو هیچوقت خالیسکو و کشور مکزیک که آنجا تایر میفروخت و به جاهای دیگر میرفت و داستان میشنید را ترک نکرد. خوآن بهترین مثال برای نویسندهای است که در کشورمان رشد کرد و هرچه که شنید را با هنر فوقالعادهای منتقل کرد. اما موقعیت من کاملا متفاوت بود؛ چرا که از وقتی بچه بودم نظرات مخصوص به خودم را درباره مکزیک داشتم. وقتی که رئیسجمهور کاردناس شرکتهای خارجی دارنده نفت را سلب مالکیت کرد و موجی علیه مکزیکیها در ایالات متحده شکل گرفت، ده ساله بودم. تیترهای شکیلی میزدند مثل مکزیکیهای کمونیست نفت ما را به تاراج میبرند. بعد دوستانم را در مدرسه از دست دادم (راهنمایی بودم). با سوءظن نگاهم میکردند و من پسر دیپلماتی مکزیکی بودم. موقعی که خبرهای مکزیک را میشنیدم از دلایلش جانبداری میکردم. تا زمانی که پانزده ساله شدم در نوعی تبعید زندگی میکردم. همیشه خارج از مکزیک بودم اما، همیشه کاملا آگاه بودم که مکزیکی هستم. با این حال این قضیه، آگاهی متفاوتی از مکزیکی بودن به من داد، آن هم از طرف شخصی که به عمرش مکزیک را ترک نکرده بود. پس دو سویه کار میکرد. یک آن چشم باز کردم و دیدم که میتوانستم آرژانتینی یا شیلیایی شوم. مکزیک من را مجذوب کرده بود. میدانی چرا؟ چون مکزیک همیشه برایم رازی سر به مهر بوده و همیشه هم خواهد بود. علامت سوال بزرگی که به وجود میآید این است که اصلا این کشور چه طوری است؟ چطور میتوانم بفهممش؟ میدانی، وقتی گابریل گارسیا مارکز موقعیت سیاسی عجیب مکزیک را درک نمیکند، به موزه ملی انسانشناسی میرود و رو بهروی مجسمه الهه مادر، آزتک، مجسمه بزرگ سنگی مارمانند بدون سر و عظیم میایستد و میگوید: شخصی معمولی نیستم. و وقتی که پنج دقیقه جلوی کواتلیکوئه ایستاد، میگوید: حالا مکزیک را میفهمم و بعد آنجا را ترک میکند. مکزیک کشور بسیار پیچیده و مرموزی است. هیچگاه کاملا درکش نکردهام و به همین خاطر است که دربارهاش بسیار مینویسم تا بلکه بتوانم درکش کنم.
دوست ندارم بر دیوار بدنامی شخصی خودکامه چسبانده شوم، نه! شاید تقدیر ما غبارآلود و گمنام بودن باشد و کسی که جان سالم بدر میبرد، بله! حیرتبرانگیز است که مردم چگونه از یادها میروند. چند نفر از گذشتگانمان را به خاطر میآوریم؟ هنرمندان بزرگ، نویسندگان زبردست، سیاستمداران و جنگجویان را به خاطر میآوریم اما، اینها اکثریت نیستند. اکثریت مردمی هستند که در گمنامی به خاک سپرده میشوند. فکرکردن در این مورد بسیار غمانگیز است. نمیتوانی به گذشته فکر کنی – اگر شخص معمولی باشد، نه شاهزاده یا پادشاهی – نمیتوانی بیش از 3 یا 4 سال به عقب برگردی. بعد، نمیدانم که بودهاند. آنها برای همیشه از یاد رفتهاند. به همین خاطر کتابهایی مینویسیم که گذشته را به خاطر بیاوریم، از این جهت که شکلی واقعی بهشان بدهیم یا احتمالاتی از برجاماندگی از طریق شخصیتهای تخیلی. آناکارنینا و دون کیشوت جاوداناند. مطمئنم که جاوداناند.
منبع: روزنامه آرمان