تبیان، دستیار زندگی
محمدرضا ورسیده متولد تهران بهمن ماه 39 در حومه خیابان پاستور تهران است، ورسیده پس از ده سال اسارت دربند بعثی های ملعون سال 71 به میهن بازگشت. این آزاده گران قدر پس از سال ها اسارت همچنان از افراد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پس از ده سال اسارت



محمدرضا ورسیده متولد تهران بهمن‌ماه 39 در حومه خیابان پاستور تهران است، ورسیده پس از ده سال اسارت دربند بعثی‌های ملعون سال 71 به میهن بازگشت.این آزاده گران‌قدر پس از سال‌ها اسارت همچنان از افراد موفق محسوب می‌شود. تبیان به همین منظور پای سخن وی نشسته است.

محمدرضا ورسیده

در چه سنی بودید که با جبهه و جنگ آشنا شدید؟
در هنرستان تحصیل می‌کردم، تقریباً سال آخر بود که مسائل جنگ و انقلاب اوج گرفته بود. در رشته مکانیک و در کنارش چون علاقه به مسائل هنری داشتم کار رنگ‌روغن انجام می‌دادم.
 تقریباً سال 60 برای منطقه در سپاه ثبت‌نام کردم و به عضویت نیروی سپاه. در مدتی که درس می‌خواندم، سپاه می‌گفت فعلاً نمی‌توانید به منطقه بروید تا اینکه درسمان تمام شد و سال 60 درآمدم.
 به جبهه اعزام شدیم. منطقه شلمچه اولین عملیات برون‌مرزی به نام عملیات رمضان بود که دو مرحله عملیات رمضان قبل از ما انجام شد و مرحله سوم ما بودیم که حدود 17، 18 روز به تعویق افتاد چراکه عراقی‌ها یک منطقه پرورش ماهی را تبدیل به باتلاق کرده بودند. خداوند شهید همت را بیامرزد بنده در خدمت ایشان و شهید دستواره بودم. ناگفته نماند از سال 56 رزمی در رشته کونگ‌فو کار می‌کردم که بعد از انقلاب نیز ادامه دادم تا سال 61 که اسیر شدم.

نحوه اسارت خود را به یاد دارید؟
در شب عملیات آتشی بین ما و دشمن بود بنده تا صبح آنجا ماندم و از ما ده نفر، 8 نفر در جا به‌واسطه خمپاره به شهادت رسیده بودند. من نمی‌دانستم عملیات شکست‌خورده، یعنی اینکه عراقی‌ها انگار دل لشکر را بازکرده بودند و بچه‌ها به داخل نفوذ کرده بودند و به‌صورت گازانبری و یا نعل اسبی بچه‌ها را دور زده بودند. تقریباً نماز صبح که شد و با تیمم نمازم را به‌جا آوردم و آفتاب داشت طلوع می‌کرد، جهت را تشخیص دادم، بلند شدم و راه افتادم. فکر می‌کردم مسیر را درست طی می‌کنم با همان مجروحیت چفیه ام را به پایم بستم. خیلی از من خون می‌رفت و مرتب بی‌هوش می‌شدم و می‌افتادم، باز دوباره پیاده به راهم ادامه می‌دادم و باز بی‌هوش می‌شدم و بلند می‌شدم به گمان اینکه مسیر را درست می‌روم و به‌طرف نیروهای خودی می‌روم. درحالی‌که داشتم دقیقاً به سمت دل دشمن می‌رفتم، دشمن ما را دور زده بود و پشت سر ما حضور داشت که بعداً فهمیدم بچه‌ها اسیر شدند و از هر طرف می‌رفتم دشمن بود.

از صبح که آفتاب‌نزده بود در بیابان‌های شلمچه و بصره پیاده رفتم. خون هم از من زیاد رفته بود و عطش فراوان داشتم و له‌له برای آب می‌زدم


 از صبح که آفتاب‌نزده بود در بیابان‌های شلمچه و بصره پیاده رفتم. خون هم از من زیاد رفته بود و عطش فراوان داشتم و له‌له برای آب می‌زدم. در طول راهی که می‌رفتم چه از عراقی‌هایی که به درک واصل‌شده بودند و چه از ایرانی‌ها شهید شده بودند، قمقمه آبشان را نگاه می‌کردم که اگر آب داشت، آب بنوشم، درحالی‌که مضر است از شخصی که خون می‌رود و مجروح شده نباید آب بخورد. تا 15 بعدازظهر که اسیرم کردند.
از کنار یک سنگر نسیم خنکی به صورتم خورد، دیدم سنگر خنکی هست 7، 8 تا پله رفتم، دیدم سنگر خالی است و باز آنجا از هوش رفتم زمانی که به هوش آمدم، دیدم یک مقدار شکر و هندوانه آنجا بود. نگو که سنگر عراقی‌هاست یک مقدار شکر را در قمقمه ریختم و به هم زدم و خوردم که انرژی بگیرم و باز دوباره بی‌هوش شدم بعد دیدم صدای عراقی‌ها از بالای سرم می‌آید: «یالا قٌم یالا» و با اسلحه تک‌تیرانداز بالای سرم ایستادند.
 بچه‌ها همه یک قرآن کوچولو که در جبهه بودند داشتند، اول به من گفتند: «انت مسلم؟» گفتم: بله من مسلمانم بعد گفتند: «قرآن داری، قرآن داری؟» گفتم: بله، دست کرد داخل جیبم قرآن را برداشت و بوس کرد و گفت: «تو مسلمانی» دقیقاً یادم می‌آید، گفت ما هم مسلمانیم اما آن‌طرف بعثی‌ها هستند.
بعداً متوجه شدیم که شیعه‌هایشان را می‌فرستند خط مقدم که شیعه‌هایشان شهید بشوند اما خط پشتی‌شان بعثی‌ها هستند.
 دوتا، سه تا سنگر من را آن‌طرف‌تر بردند، دیدم بله لشکر زرهی‌شان در آن سمت خوابیده، تازه من فهمیدم که اسیر شدم.

محمدرضا ورسیده

چه انگیزه‌ای باعث شده بود که با 19 سال سن به جبهه برید؟
 اول این رایحه الهی است که بخواهد قومی یا ملتی را بیدار کند. باوجود قدم مبارک مرحوم آیت‌الله خمینی (ره) ایجاد شد. ما سربازهای ایشان بودیم. ایشان را وقتی می‌خواستند تبعید کنند به شاه گفته بود که سربازهای من یا دارند در کوچه خاک‌بازی می‌کنند یا در شکم مادرانشان هستند. بعد چند سال بسیجی‌ها و رزمنده‌های در جبهه اکثرشان جوان بودند. مملکتمان را دوست داشتیم. امام صادق (ع) می‌فرمایند: حب الوطن من الایمان. دوما یک نظامی مثل طاغوت را کنار زدیم. رهبرمان آقای خمینی (ره) گفتند باید پای‌کار بایستید. ما هم ایستادیم، طوری که 28 کشور مستقیم با ایران می‌جنگیدند. بنده خودم نیروهای اردنی و یمنی را دیدم که فرمانده‌های عراق از آن‌ها تشکر می‌کردند همه این‌ها را با چشم دیدم تمام آن‌هایی که مستقیم و غیرمستقیم در جنگ شرکت کردند. لطف الهی شامل حال ما بود.

در زمان بازگشت به میهن چه دستاوردهایی داشتید، چه عقب‌افتادگی‌هایی داشتید چگونه جبران کردید و الآن در چه مرحله‌ای هستید؟
زمانی که ما آنجا بودیم درست است اسمش اسارت بود اما و الله یک دانشگاه انسان‌سازی بود به دلیل اینکه با قرآن و نهج‌البلاغه آشنا شدیم. بچه‌ها زبان انگلیسی را هم یاد گرفتند، محرومیت‌های مالی، تفریحی و ملکی واقعاً زیاد بود.
چون حاج‌آقا ابوترابی گفته بودند این‌گونه قرآن را باید یاد بگیرید، درست هست که اسیر هستیم ولی وقت بگذاریم برای قرآن. آیات را حفظ کنیم، رابطه آیات را یاد بگیریم. دوستانی بودند که قبلاً در حوزه بودند نهج‌البلاغه را خوب بلد بودند و اسیرشده بودند. آقایانی بودند که کارهای تجاری می‌کردند و اروپا می‌آمدند و می‌رفتند که انگلیسی یاد داشتند به دیگران نیز آموزش می‌دادند. یک دنیایی بود در اسارت. بچه‌ها در آنجا نگرفتند استراحت کنند و بخوابند. حالا که کابل می‌خورند قرآن را یاد نگیرند.
حالا آزاد شدم آمدم. دوستانی که در هنرستان باهم بودیم، فارغ‌التحصیل شده بودند، من را بردند به دفترشان دیدم بله یک دفتر کار بزرگی دارند فقط دو تا خانم منشی دارند درحالی‌که سال 70، 71 بنده با 29 سال سن برگشتم و هیچی ندارم.
 بعد آمدم کارهای فرهنگی، اقتصادی و ساختمانی انجام دادم. بنده در تهران کلاس قرآن داشتم اساتید دانشگاه می‌آمدند، تعجب می‌کردند که قرآن این مطالب را دارد. بنده قم هم رفتم با یک سری از آقایان صحبت کردم گفتم من در عراق قرآن را یاد گرفتم باورشان نمی‌شد.
نیروی سپاه هم بودم. فیش حقوقی‌ام سال 69-70، 12 هزار تومان بوده است. دیدم افرادی که هم‌سن خودم بودند در جنگ هم شرکت نکردند ازلحاظ دنیوی وضعشان خیلی عالی شده، ازنظر تحصیلات فوق را هم گرفتند و دارند دکتری می‌خوانند؛ اما از طرف دیگر به لطف خدا اکثر بچه‌های اسرا آن‌هایی که توان فکری خوبی داشتند خودشان را ازنظر علمی رساندند، اکثر بچه‌ها لیسانس، فوق‌لیسانس دارند و دکتری دارند. شکر خدا یک تعدادی از بچه‌ها نماینده مجلس شدند و حرف برای گفتن دارند.

دیدم افرادی که هم‌سن خودم بودند در جنگ هم شرکت نکردند ازلحاظ دنیوی وضعشان خیلی عالی شده، ازنظر تحصیلات فوق را هم گرفتند و دارند دکتری می‌خوانند

قبل از جنگ ازدواج‌کرده بودید؟
خیر بنده مجرد بودم.
چه زمانی ازدواج کردید؟
 ازدواج کردم یعنی در سال 72 یک سال بعد از برگشت از عراق ازدواج کردم.
چند تا فرزند دارید؟
ثمره این ازدواج به لطف خداوند دو تا دختر هستند که یکی معماری می‌خواند و دیگری هم رشته گرافیک می‌خواند.

مشکلات جسم و روحتان خوب شد ؟
به لطف خداوند خانواده خودم که از بچگی دورهم بودیم. یک خانواده گرم و صمیمی بودیم خیلی به هم محبت داشتیم. آن‌ها خوب مرا درک کردند. آدم خجالت می‌کشید چه مریضی‌هایی داشتم شاید هم دو سال است که حالم خوب شده، متأسفانه دولت خیلی زیبای جمهوری اسلامی ایران ازنظر پزشکی بها نداد، خوب به ما نرسید.
موقعیت‌های کاری خوبی داشتم که فرمانده‌ها و مسئولان دوست داشتند که می‌گفتند بمان اینجا، کارکن اما به خاطر مریضی‌ام نتوانستم، بمانم. دغدغه اصلی من هم آن سه، چهار سالی است که از عراق برگشته بودیم. از اسارت آمده بودیم. خانه، وسیله نقلیه و حقوق خوبی نداشتیم. خوب همکاری نکردند. آن مواردی که مجلس هم تصویب کرده بود آقایان اجرا نکردند. وقتی ما به بعضی از مسئولان گفتیم که چرا حق‌وحقوق ما را نمی‌دهید؟ گفتند که مجلس تصویب کرده اما به ما ابلاغ نشده باید یک روزی همه‌شان جوابگو باشند.
الآن شغلتان چیست؟
در کار ساختمان هستم یعنی کار تعاونی، نقاشی و طراحی انجام می‌دهم. تابلوهای نقاشی روی دیوار خانه ست.

مصاحبه: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان