تبیان، دستیار زندگی
سه خاطره بامزه از مهراب قاسم خانی درباره همکاری اش با مهران مدیری.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پاچه خوار از کجا آمد؟


سه خاطره بامزه از مهراب قاسم خانی درباره همکاری اش با مهران مدیری.


پاورچین

اوایل پاییز هشتاد و یك بود و ما مشغول نوشتن و ضبط سریال «پاورچین» بودیم. یه روز پیمان و من توى اتاق نویسنده ها هر كدوم پشت یه میز مشغول نوشتن قسمت هاى خودمون بودیم. طبق معمول هم وسطاش به هر چیزى میرسیدیم كه به نظرمون جذاب بود با هم حرف میزدیم در موردش. پیمان داشت روى یه سكانسى كار میكرد كه قرار بود توش فرهاد و داوود (مهران و جواد) به شدت وارد رقابتى بشن در رابطه با چاپلوسى از رئیسشون. پیمان كه ذهنش حسابى درگیر شده بود گفت میخوام این چاپلوسى رو تبدیل به یه شیوه و روش مرسوم بین برره‏ اى‏ها بكنم و دلم میخواد یه اسم مناسب براى این رفتار پیدا كنم، ولى واژه چاپلوسى خیلى لوس و قلمبه است و به اندازه كافى حس واقعى این رفتار رو نمیرسونه، از طرف دیگه از اون یكى واژه مترادفش كه حس رو خیلى خوب میرسونه هم به دلایلى كه میدونید هیچ جور نمیشه استفاده كرد. میگفت كاش میشد یه تركیب هم وزن پیدا كنیم كه هم حس درستش رو برسونه، هم اشكال پخش نداشته باشه. منم همونطور كه مشغول كار خودم بودم درجا گفتم پاچه خارى... پیمان یه كم فكر كرد و گفت خوبه. همینو می‏نویسم. این شد كه ما اون روز موفق شدیم واژه جدیدى رو وارد ادبیاتمون بكنیم و ملتى رو راحت كنیم و از نگرانى برهانیم. حالا پدر و مادرهاى دیگه افتخار می‏كنن كه بچه‏هاشون واكسن كشف می‏كنن و ماهواره هوا می‏كنن و دكتر و مهندس میشن، پدر و مادر ما هم می‏تونن افتخار كنن كه بچه‏هاشون موفق شدن برگى زرین به دفتر ادبیات پارسى اضافه كنن
***

پیمان كه ذهنش حسابى درگیر شده بود گفت میخوام این چاپلوسى رو تبدیل به یه شیوه و روش مرسوم بین برره‏ اى‏ها بكنم و دلم میخواد یه اسم مناسب براى این رفتار پیدا كنم، ولى واژه چاپلوسى خیلى لوس و قلمبه است و به اندازه كافى حس واقعى این رفتار رو نمیرسونه، از طرف دیگه از اون یكى واژه مترادفش كه حس رو خیلى خوب میرسونه هم به دلایلى كه میدونید هیچ جور نمیشه استفاده كرد.


فكر كنم اوایل سال هشتاد و چهار بود كه مهران مدیرى، محسن چگینى و برادران گلیان پیشنهاد دادن كه یه سریال جدید شروع كنیم. پیمان هم طبق معمول به خاطر حساسیت و اهمیت كار موفق شد كه برامون دو ماه وقت بگیره كه بتونیم در زمان كافى، با دقت و وسواس سریال جدیدى رو طراحى كنیم. این شد كه ما رفتیم خونه و دو ماه تمام خوردیم و خوابیدیم و هیچ كارى نكردیم. روز قرارمون براى تحویل طرح، پیمان اومد دنبالم و توى مسیر دفتر گلیان تازه شروع كردیم به پیدا كردن یه طرح و كلى با هم هماهنگ كردیم كه اونجا بهشون چیا بگیم. سر جلسه هم با وقاحت تمام نشستیم جلوى مهران و محسن و گلیان ها و قصه اى رو كه توى ماشین با هم هماهنگ كرده بودیم با آب و تاب واسه شون تعریف كردیم. وسطش هم بداهه بهش شاخ و برگ میدادیم. منم براى این كه همه چى طبیعى تر باشه یه صفحه كاغذ بى ربط توى دستم بود و وانمود میكردم كه از روى نوشته دارم میخونم. خلاصه كه طرح كاملاً مورد استقبال قرار گرفت و همه كلى خوششون اومد و همه چى به خوبى داشت پیش میرفت تا این كه یهو ... یهو پیمان گفت البته ما به یه طرح دیگه هم فكر كردیم كه اونم شاید بد نباشه. و شروع كرد به این كه ما فكر كردیم میتونیم به برگشت داشته باشیم به نسل قبلى شخصیت هاى پاورچین و بریم توى برره و با زندگى و فرهنگشون از نزدیك آشنا بشیم. این وسط من گیج شده بودم كه این چرا یهو داره چرت و پرت میگه و قرارمون اصلاً این نبود. ولى خوب نمیشد كم آورد. این شد كه دو تایى یه ربع هر چى به فكرمون رسید رو همونجا از خودمون در آوردیم گفتیم. نتیجه اش این شد كه بچه ها خیلى طرح رو پسندیدن و قرار شد همون رو كار كنیم. از دفتر كه بیرون اومدم به پیمان گفتم اینو یهو از كجا در آوردى؟ گفت یه جا كه تو داشتى حرف میزدى چشمم افتاد به یه مجله كه روى میز بود و روش راجع به فیلم جنگ ستارگان نوشته بود و یهو به فكرم رسید بد نیست ما هم یه همچین كارى بكنیم. (توى جنگ ستارگان بعد از اكران فیلمهاى اولش در فیلمهاى بعدى به داستان زندگى نسل قبلى شخصیت هاى اصلى پرداخته شده). خلاصه اینجورى شد كه سریال شبهاى برره شكل گرفت. البته چند هفته اى طول كشید كه موفق شدیم یه كمى اون پرت و پلاهایى كه تو جلسه گفتیم رو به هم ربط بدیم، عوضش كلى بهمون خوش گذشت اون سال.

***

پاورچین

اواخر سال هفتاد و هفت بود كه یه روزى پیمان اومد خونه و گفت بعد از ظهر با مهران مدیرى قرار داره. البته اون زمان پیمان فیلمنامه نویس مطرحى بود ولى من یه نقاشى بودم كه براى كسب درآمد كاراى دیگه اى هم در كنار نقاشى انجام میدادم كه یكى از اون كارا دكوراسیون بود و البته سابقه طراحى لباس یه فیلم سینمایى رو هم داشتم. خلاصه كه اون روز آویزون پیمان شدم كه منم میام و رفتم كه از نزدیك مهران مدیرى ببینم. قرارشون هم توى لوكیشن كار جدیدى بود كه مهران میخواست بسازه. اونا مشغول حرف زدن بودن و منم مشغول ذوق كردن كه یهو مهران از من پرسید كه كار شما چیه؟ منم درجا الكى گفتم طراح صحنه هستم. نمیدونم چرا همچین دروغ احمقانه اى گفتم ولى احتمالاً فقط میخواستم كم نیارم. تا این رو گفتم مهران خوشحال شد و گفت چقدر جالب. ما همین امروز داشتیم دنبال یه طراح صحنه می‌گشتیم براى این كارمون و دست من رو گرفت و برد پیش تهیه كننده و بهش گفت طراح صحنه مون هم پیدا شد. یه ربع بعدش من گیج از اتاق بیرون اومدم. برگه اولین قرارداد طراحى صحنه ام هم توى دستم بود. هیچ كسى هم ازم نپرسید كه اسم كاراى قبلیت چى بود. رفته بودم مهران مدیرى ببینم، شدم طراح صحنه اش. بعدش تنها حرفى كه تونستم بزنم این بود كه از مهران پرسیدم تصویر برداری‌تون كى شروع میشه و اونم گفت فردا صبح و من به زور به شوخیش خندیدم... البته اگه مهران رو می‌شناختم نمی‌خندیدم. فردا صبحش سریال ببخشید شما شروع شد و منم طراح صحنه اش بودم.

بخش سینما و تلویزیون تبیان



منبع: کافه سینما