تبیان، دستیار زندگی
در قسمت آخرین گذرگاه خواندیم: یک گروه هم از سمت سنگرهای کمین به طرف مواضع عراقی ها برگشته و به دنبال قاسم زیر هر خار و بوته و سنگی را نگاه می کردند، اکنون ادامه ماجرا را دنبال می کنیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قاسم شهید شد!

یک رویای نشدنی (قسمت دوم)



در قسمت آخرین گذرگاه  خواندیم: یک گروه هم از سمت سنگرهای کمین به‌طرف مواضع عراقی‌ها برگشته و به دنبال قاسم زیر هر خار و بوته و سنگی را نگاه می‌کردند، اکنون ادامه ماجرا را دنبال می‌کنیم.

دانه های انار

از طرف دیگر محسن و بقیه هم هر کاری کردند نتوانستند با قاسم ارتباط برقرار کنند برای همین جلسه ویژه‌ای ترتیب دادند. محسن و مجید که معاونش بودند. علیرضا و سعید که از بچه‌های اطلاعات و عملیات بودند. یاسر و احمد هم که از گروه تخریب بودند دورهم جمع شدند. یاسر گفت احتمالاً قاسم شهید شده که جواب نمی‌دهد، احمد هم گفته او را تأیید کرد؛ اما سعید گفت: فکر نمی‌کنم چون اگر قاسم شهید شده بود، عراقی‌ها جنازه‌اش را پیدا می‌کردند و آرام می‌گرفتند ولی حالا که دائم منور می‌زنند معلوم می‌شود که هنوز به قاسم دست پیدا نکردند. علیرضا گفت: خب حالا باید چه‌کار کنیم و کجا دنبالش بگردیم. محسن گفت: همان‌جایی که عراقی‌ها دنبالش هستند یعنی آن قسمتی که منور زیاد می‌زنند. سعید گفت: درهرصورت معلوم هست که قاسم احتیاج به کمک دارد وقت هم کم داریم اگر قاسم مجروح شده باشد با این شدتِ سرما خیلی زیاد امکان مرگش وجود دارد. بعد رو به محسن کرد و گفت: اگر اجازه بدهی من به همراه سه نفر دیگر به کمک قاسم برویم. محسن کمی فکر کرد و گفت: فقط دو نفر می‌توانید بروید. سعید نگاهی به بچه‌ها کرد و احمد را انتخاب کرد. دوتایی با وسایل لازم از قبیل نارنجک، خشاب اضافه و دوربین و مقداری جیره جنگی به‌طرف موقعیتی که محسن حدس زده بود به راه افتادند. کم‌کم خورشید بالا می‌آمد و منورها کمتر می‌شد. سعید و احمد با سرعت و دقت منطقه را کنترل می‌کردند تا سرنخی از قاسم به دست بیاورند. خورشید دیگر بالاآمده بود در یک‌لحظه احمد نقطه‌ای را به سعید نشان داد. چند نفر که احتمالاً عراقی بودند داشتند با سرعت به پایین دره روبرو می‌رفتند و آن پایین هم نقطه‌ای متحرک دیده می‌شد. سعید به احمد گفت: احمد جان قناسه را به من بده و خودت را از این راه به پایین پیش قاسم برسان. ضمناً هر طور که شد اصلاً به‌طرف من نیا وگرنه هر دوتایی‌مان بلکه هر سه‌تایی‌مان از بین می‌رویم. وجود قاسم و زنده ماندنش لازم هست چون اطلاعات مهمی دارد که می‌تواند باعث نجات جان رزمنده‌های دیگر بشود. پس تمام همتت را به کار ببند که خودت را سالم به قاسم برسانی و در اولین فرصت او را به عقب منتقل کنی، من هم به امید خدا خودم را در مقر به شما می‌رسانم.

قاسم و احمد دستانشان را بالا بردند و خودشان را تسلیم عراقی‌ها کردند. آن‌ها هم بلافاصله دستانشان را با طناب بستند و به سمت مواضع خودشان بردند

احمد معطل نکرد کوله‌پشتی را با چند تا نارنجک، خشاب و مقداری هم جیره جنگی برای قاسم برداشت و به‌سرعت به‌طرف قاسم حرکت کرد. سعید هم از بالا به‌طرف عراقی‌ها رفت و دقایقی بعد با هر صدای گلوله قناسه سعید که تک‌تک شلیک می‌شد. عراقی‌ها هم نفربه‌نفر به درک واصل می‌شدند. بالاخره احمد خودش را به قاسم رساند و خیلی زود دست‌شکسته‌اش را آتل‌بندی کرد و جیره جنگی را به او داد و در حال بالا آمدن از شیار دره بودند که یک‌دفعه جلوی خودشان با چند سرباز عراقی روبرو شدند. دیگر هیچ کاری از دستشان برنمی‌آمد. قاسم و احمد دستانشان را بالا بردند و خودشان را تسلیم عراقی‌ها کردند. آن‌ها هم بلافاصله دستانشان را با طناب بستند و به سمت مواضع خودشان بردند. سعید که از دور شاهد ماجرا بود با حسرت به قاسم و احمد نگاه می‌کرد نگاهی هم به خشاب‌های اضافه خودش کرد. به‌وسیله دوربین اسلحه فاصله‌اش را با سربازان عراقی تخمین زد. فاصله بیش‌ازحد مجاز بود. تنها کاری که سعید می‌توانست بکند تیراندازی به سمت عراقی‌ها برای به هم زدن نظم و آرامششان بود. با شلیک چند تیر از طرف سعید عراقی‌ها در اطراف شیار و صخره پناه گرفتند. احمد هم از فرصت استفاده کرد و دست‌هایش را باز کرد. یکی از عراقی‌ها که از ترس به زمین چسبیده بود را خلع سلاح کرد و به سمت دشمن شلیک کرد. درگیری بین احمد و عراقی‌ها شدت گرفت. سعید در همین غوغا و بلوا بود که محسن و تعدادی از بچه‌های گردان را در منطقه درگیری دید، بلافاصله با بی‌سیم محسن را راهنمایی کرد که از پشت عراقی‌ها دربیاید. محسن باراهنمایی‌های سعید عراقی‌ها را دور زد و آن‌ها را اسیر کرد و با کمک امدادگران قاسم و. احمد را که مجروح شده بودند را پانسمان کرده و به‌سرعت به‌طرف مواضع خودی تخلیه کردند. پس‌ازاینکه قاسم به چادر بهداری رسید و کمی حالش جا آمد. اطلاعات خودش را سریعاً به محسن منتقل کرد تا این پاتک آخر هم برای دشمن بی‌نتیجه بماند.
قاسم علی‌رغم شکستگی سر، دست و یکی از دنده‌هایش با اعزام به عقب مخالفت کرد. فقط برای گرفتن گچ دست و پانسمان، یکسر به درمانگاه صحرایی نزدیک شهر بانه رفت و عصر همان روز برگشت و دوران نقاهت را در خط مقدم گذراند تا هر چه سریع‌تر به گردان برگردد. در همان حال با راهنمای‌های خود، اطلاعات و تجربیاتش محسن را در امر فرماندهی یاری نماید.
بعد از چند روز محسن ماجرای آن شب را از قاسم سوال کرد که بر او در آن شب چه گذشته؟! قاسم با خنده گفت: ای‌بابا چیزی بود و گذشت. محسن اصرار کرد و ...

بهروز بیات/ جانباز شیمیایی

بخش  فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:
 آخرین گذرگاه

سجده با پیشانی سوراخ

 هم‌نفس حاج حیدر