روزگار بچههای شهر جهانآرا
شنیدیم این بار گروههای جهادی (قرارگاه جهادی «نجف») به چند نقطه از استان خوزستان مانند شادگان، دشت آزادگان و خرمشهر سفرکردهاند و ما توفیق همراهیشان را در خرمشهر داشتیم. آنچه خواهید خواند، گزارشی است از این همراهی جهادی:
وارد شهر که میشوی تناقض عجیبی را حس میکنی بین نام خرمشهر و آنچه پیش رویت قرار دارد.
فضا طوری است که حس میکنی نه دهه شصت که دهه هفتاد است و روزهای پس از جنگ که تازه قرار بود کمکمک اوضاع شهر سروسامانی بگیرد و بشود همان خرمشهری که بود.
شش طبقه خرمشهر
مرکز شهر را رد کردیم و وارد روستای «محرزی» شدیم؛ «نهر هشت». فاصله مرکز شهر تا این روستا آنقدر کم است که یک غیربومی متوجه نمیشود. تا به شما نگویند الآن در شهر هستیم یا روستا، خیلی خودتان ملتفت نمیشوید.
بعد از استقرار و نفسی تازه کردن، ساعت حدود 9 شب زدیم به راه. برای رفتن تا مرکز شهر باید یک جاده خاکی را طی کنیم و اگر ماشینی به پستمان خورد سوار شویم، آنهم با نور کم و فضایی که کاملاً در روستا بودن را به رخ میکشید. هوای مطبوعی بود. بنا داشتیم در مرکز شهر چرخی بزنیم. غریب بودیم و کمی خوف داشتیم، بهخصوص باوجود سگهایی که بسیار بودند در اطراف.
آن شب گذشت. فردا صبح با یک ماشین و راننده بومی خرمشهر، راهی شدیم برای سرکشی به روستاهایی که بچههای جهادی در آنها مشغول خدمترسانی بودند و نیز بازدیدی از نقاط مختلف خرمشهر.
مدتی که آنجا بودیم زوایای مختلفی از بافت سنتی و مذهبی و رسم و رسومات و کمبودها و منابع مادی و معنوی منطقه را به چشم دیدیم.
اما گزارش اول این سفر را اختصاص میدهیم به سرمایههای اصلی این شهر، سرمایههایی که حتی نفت و گاز و زمین حاصلخیز خرمشهر هم به گردپایشان نمیرسد و اصلاً همه اینها باید در خدمت آنها باشد.
اینها بچههای خرمشهرند. همان خرمشهری که پای وجببهوجبش خون پاکترین سربازان امام خمینی (ره) و فرزندان این ملت مظلومانه به پایش ریخته شده. همان کودکان دیروزی که به امیدی و به عشقی باهمه کاستیها و نبودنها باایمانی که داشتند حرکت کردند. محمد جهانآرا و عبدالرضا موسوی و بهروز مرادیها از اهالی همین خاکی بودند که قرار بود دشمن قلدرانه از دستمان دربیاورد. خاکی که خط مقدم بود برای حفظ اسلام و ناموس تمام ایران.
همانطور که نفت و گاز خرمشهر تنها متعلق به این خطه نیست مصائب و کمبودهایش هم تنها به آنها ربط ندارد. اگرچه در این سالها بیشک جمهوری اسلامی کمکهای فراوانی را برای آبادانی این شهر چه مادی و چه معنوی کرده است اما هنوز جا برای کار فرهنگی و عمرانی و بهداشتی بسیار است و این گزارش اگرچه ممکن است خاطر مخاطبش را مکدر کند و دلش را به درد بیاورد اما حرفهایی است که باید نوشته شود اگرچه تلخ.
امروز خرمشهر محرومیت را باهمه وجود تحمل میکند. درحالیکه بهترین منابع را در اختیار دارد.
امروز وقت آن است که مردمش همت کنند و دولت کمک بیشتر تا برگردد بهروزهای پررونق خود.
اینجا خرمشهر است؛ و این بچههایی که میبینید اهل همین آبوخاک هستند. بچههایی که در عمق نگاهشان صداقت و یکرنگی موج نمیزد بلکه طوفان به پا میکرد. وقتی میخندیدن از ته دل بود و وقتی نگاه اعتراضآمیزشان را به عدسی دوربین خیره میکردند شرم حضور را در خودت حس میکردی که حالا بعدازاین همهسال تو کجا بودی و ما کجا؟!
بعضیهایش آنهم نه میخندیدند و نه اعتراضشان در نگاه مشهود بود. فقط نگاهت میکردند نگاهشان پر بود از یک حیای وصفناشدنی. تا به سمتشان چشم میانداختی رندانه لبخندی میزدند و رویشان را برمیگرداندند تا تو بروی سمتشان.
اما یک نکته در بین همه آنها مشهود بود و آن نگاه به آیندهای که کاملاً مبهم به نظر میرسید آنقدر گنگ و مبهم که اکثرشان حتی به آن فکر هم نکرده بودند.
اولین روستایی که بعد از محرزی وارد آن شدیم «شنه» بود. بچههای جهادی در مدرسه روستا که نامش شهدای کربلا بود مستقر شدند برای تعمیر مدرسه و کارهای مربوط به این امر. اهالی را میدیدم که گاهی برای اینکه ببینند چه خبر است سرکی داخل مدرسه میکشیدند. از پسربچهای که داخل حیاط ایستاده بود نامش را پرسیدم. گفت: عبدالخالق است البته این را با خجالت فراوان جواب داد. از او یک سوال ساده پرسیدم و شاید هم پیچیده، گفتم میخواهی چهکاره شوی؟ فکر کرد و برای اینکه جوابی داده باشد، گفت: هیچکاره. گفتم هیچکاره؟! جواب داد نمیدانم! پرسیدم پدرت شغلش چیست؟ گفت او مهرومومهاست مرده و من نمیدانم چرا و چطور و حتی کی. الآن برادرم خرج ما را میدهد.
برایم تعجب داشت؛ تا حالا ندیده بودم پسری 12-13 ساله فکر نکرده باشد میخواهد چهکاره شود.
از عبدالخالق که هنوز باشرم نگاه میکرد خداحافظی کردیم و راه افتادیم برای دیدن بقیه روستا؛ اما منظره مقابل مدرسه نظرم را جلب کرد. یک نخلستان خیلی زیبا با هوایی که ابری بود و بهاری. آنقدر زیبا بود که چنددقیقهای نگاهم دوخته شد. برگشتم خانهای را دیدم که هنوز درحالیکه روز بود چراغش روشن بود. نمیدانم از آمدن روز بیخبر بودند یا روشنایی را در لامپ کوچک مقابل در میدانستند و شاید هم کلاً لامپ را فراموش کرده بودند.
در حفظ اشعار سهراب سپری فقیرم اما ناگاه زمزمه میکردم: باغ همسایه چراغش روشن...
پسربچه دیگری همان موقع در را باز کرد و بدون اینکه من را بشناسد لبخندم را با لبخند جواب داد. از او هم نامش را پرسیدم. احمد بود. کلاس اول را میخواند. وقتی پرسیدم میخواهد چهکاره شود فقط نگاه کرد و خندید و رفت تا بازی کند.
به روستای دیگری رفتیم به نام مصلاوی (1). کوچه خاکی پر بود از دختر و پسربچههای قد و نیم قد. دوربین را که دیدند با شعف زیادی آمدند سمتم. ایستادند تا آزشان عکس بگیرم و وقتی عکس رانشانشان میدادم انگار میخواستند پر دربیاورند. با اصرار تکتک دوربین را میگرفتند برای دیدن عکس. شوقشان من را هم سر شوق میآورد از بس شادیشان واقعی بود و مستانه میخندیدند. بدون توجه به هیچ کمبودی. آنها بچه بودند و هنوز مثل ما غر زدن را بلد نشدهاند این را خوب میشد از صورتهای ساده و مهربانش دریافت.
از دخترها پرسیدم میخواهید در آینده چهکاره شوید؟ نگاهشان مشخص بود که سوال احمقانه پرسیدهام، خندهکنان سریع بحث را عوض کردم و ایستادیم باهم بهعکس گرفتن و خندیدن. خنده واقعی مطاعی بود که آنها داشتند.
در نقطهای دیگر که مرکز شهر بود پسربچهای دهساله با دو گالن بزرگ خالی را دیدم که میرفت آب بیاورد. نامش واحد بود و آگاهانه میخواست هیچکاره شود. میگفت چرا دولت کمکمان نمیکند و ما باید اینطور زندگی کنیم. گفتم خب خودت باید اول حرکتی کنی اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و رفت تا گالنها را پر از آب شیرین کند.
وارد روستای دیگری شدیم. دختربچهای هشتساله بود حدوداً. با هر حربهای که به خرج دادم راضی نشد حتی یکبار به عدسی دوربینم نگاه کند و یا با من حرف بزند. دلش حسابی پر بود اما نمیدانم چرا؟
پسربچه دیگری جلو آمد. از او هم سوالی را که از همه میپرسیدم، پرسیدم گفت: میخواهد پلیس شود. خوشحال شدم بالاخره یکی جواب روشنی داد. گفت: پدرش هم پلیس است و او میخواهد مثل پدرش قوی باشد.
یکی دیگر که لباس گروه بارسلونا تنش بود گفت: بازیکن موردعلاقهاش اما کریستین رونالدو است و او میخواهد مربی فوتبال شود چون به این کار علاقهمند است.
تعدادی دیگر از کودکان روستای «رحمانیه» در جزیره مینو سخت مشغول فوتبال بودند با بطری دلستری که نقش توپ را برایشان بازی میکرد.
بعد از رفتن به چند روستا شب بود که به سمت محرزی و آن حسینیه که محل اسکانمان بود حرکت کردیم. درراه به این فکر میکردم که اگر بین اینها نخبهای باشد چطور میخواهد کشف شود؟ آیا سرمایههایی که بین این کودکان هستند مانند نفت و گازش کشف میشوند؟ اگر نشدند چه؟ اگر یکی از اینها به خاطر محیط کثیفی که در آنجا زندگی میکند در همان کودکی بیمار شود و بمیرد چه؟ ترک تحصیل به خاطر نبودن درآمد را چه کسی پاسخگوست؟
ایکاش در بین همه کمبود امکانات یکبار جای صادرات نفت و گاز انگیزه به این شهر صادر شود تا آنها هم به آینده فکر کنند. آیندهای که از آن آنهاست.
منبع: خبرگزاری فارس