تبیان، دستیار زندگی
اولین ماجرای داستان قاسم با عنوان O+ با پایان سال 93به سرانجام رسید و بالاخره قاسم جان سالم به دربرد. امسال ماجرای دوم قاسم را با عنوان آخرین گذرگاه دنبال کنیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین گذرگاه

یک رویای نشدنی (قسمت اول)



اولین ماجرای داستان قاسم با عنوان O+ با پایان سال 93به سرانجام رسید و بالاخره قاسم جان سالم به دربرد. امسال ماجرای دوم قاسم را با عنوان آخرین گذرگاه دنبال کنیم.

آخرین گذرگاه

سوز سرما تا مغز استخوان را می‌سوزاند. اگر جرئت می‌کردی بدون دستکش اسلحه‌ات را لمس کنی حتماً پوست دستت به آن می‌چسبید. قاسم یک‌لحظه چشم‌هایش را روی‌هم گذاشت و در ذهن خودش تصور کرد: در خانه کنار بخاری لم‌داده و مشغول خوردن چای است. چه گرمای مطبوع و لذت بخشی.
چشم‌هایش را از هم باز کرد، دوباره دیوار سنگی صخره که لخت‌وعور جلویش ایستاده بود را دید. با خودش گفت: راستی چه می‌شد الآن در خانه بودم. اصلاً چرا من نباید در خانه باشم؟ چرا صدها نفر دیگر که هم بزرگ‌تر و هم قوی‌تر از من هستند الآن در حال استراحت و خواب ناز باشند و آن‌وقت من نصف شبی در این کوهستان سرد و یخبندان باشم؟
چرا من نباید از خوشی‌های زندگی لذت ببرم؟ مگر چه فرقی بین من و آن‌هایی که الآن زیر یک سقف مطمئن در تختخواب گرم‌ونرم خوابند، وجود دارد؟
گاهی از این‌طور سوال‌ها برای قاسم پیش می‌آمد. بعضی وقت‌ها آینده را تصور می‌کرد. دیگر جنگ تمام‌شده، قاسم و دوست‌هایش لباس‌های یکدست و تمیز و اتوکشیده، پوتین‌های واکس‌زده به ستون شش در حال رژه هستند، دو طرف خیابان‌ها مردم ردیف ایستادند. صدای مارش پیروزی بلند است. خنده و شادی سراسر شهر را فراگرفته با وارد شدن هر گروه رژه رونده، از بالای ساختمان‌ها، پله‌ها و درخت‌ها صدها و هزاران شاخه گل نثار پیروز مردان عرصه‌های نبرد می‌شود. دولت اعلام کرده کسانی که در جنگ شرکت کرده‌اند حقوق و مستمری ماهیانه برایشان در نظر گرفته‌شده و تا آخر عمر نیازی به کار کردن ندارند. حالا به هرکجا وارد می‌شود از کوچک تا بزرگ به احترامش بلند می‌شوند و با دیدنش برای سلامتی خودش و خانواده‌اش صلوات می‌فرستند. خلاصه دنیا به کام او و هم‌رزم‌هایش شده است.

صدای انفجار خمپاره‌ای قاسم را از افکار دورودرازش بیرون آورد. دشمن دوباره برای پاتکی سهمگین آماده می‌شد

صدای انفجار خمپاره‌ای قاسم را از افکار دورودرازش بیرون آورد. دشمن دوباره برای پاتکی سهمگین آماده می‌شد. در این پنج روز گذشته بارها و بارها پاتک کرده، اصلاً برایش باورکردنی نیست که نیروهای ایرانی ارتفاعات مهم الاغ رو و دولبشک را تصرف کردند. مخصوصاً ارتفاعات الاغ رو که مهم‌ترین کوه‌های منطقه هست؛ اما دلیرمردان عرصه‌های نبرد این مردان بی‌ادعا با توکل به خدای کریم توانستند از میان تمام موانع عبور کرده و در قلب استحکامات طبیعی و مصنوعی دشمن این ارتفاعات را تصرف کنند.
قاسم خودش را جمع‌وجور کرد، دوربین را برداشت و روبرو را نگاه کرد، باورش نمی‌شد. دشمن با بالگرد قصد آوردن تانک بر روی ارتفاعات را داشت. سریع بابی سیم با سنگر فرماندهی تماس گرفت و خیلی آرام و آهسته به فرمانده اطلاع داد که این بار دشمن درصدد استفاده از تمام قوای خودش هست. قاسم مواظب بود که صدایش زیاد بلند نشود چون او در فاصله کمتر از بیست‌متری سنگرهای عراقی‌ها مستقرشده بود. بعد از مطلع کردن فرمانده قاسم به‌آرامی و احتیاط کامل موضع خودش را تغییر داد. برای اینکه به اوضاع خطوط مقدم عراقی‌ها بیشتر مسلط باشد از صخره سنگی بالا رفت و در شیار کنار صخره پناهگاهی برای خو دست‌وپا کرد.
قبل از طلوع آفتاب باید موضع خودش را تغییر می‌داد چون با بالا آمدن خورشید در دیدمستقیم و تیررس دشمن قرار می‌گرفت. به‌هرحال قاسم دارای تجربه زیادی بود و محسن فرمانده گروهان با اطمینان از توانایی و کارایی و ضریب هوشی منحصربه‌فردش او را انتخاب کرده بود.
آخرین گذرگاه

خود محسن و تمام اطرافیان می‌دانستند که قاسم برای فرماندهی مناسب‌تر است، امام قاسم با این استدلال که قبول این مسوولیت جلوی خلاقیتش را می‌گیرد، از قبول پست فرماندهی امتناع کرده بود. حدود دو سال بود که قاسم دررفت و آمد به جبهه بود و گاهی فاصله اعزامش به منطقه جنگی کمتر از یک هفته می‌شد. در تمام این مدت، حضور در جبهه او را فردی آب‌دیده، باتجربه نظامی قوی، دارای تفکرات نظامی و در مواقع بحرانی بارأی و تدبیر و خونسرد بار آورده بود.
ناگهان فضا مثل روز روشن شد. عراقی‌ها از چندین منور خمپاره 120 استفاده کرده بودند و در کمتر از چند ثانیه جای قاسم شناسایی و محل استقرارش را گلوله‌باران کردند. از هر طرف به سمتش تیراندازی می‌شد قاسم به‌سرعت خودش را از پرتگاه پشت سرش به پایین پرت کرد. حدود ده متر سقوط کرد و با تمام زرنگی که به خرج داد و فنون ورزش‌های رزمی را به کاربست، موقع سقوط سرو دستش شکست و نفسش هم به‌سختی درمی‌آمد؛ اما با همه این احوال خوشحال بود که لااقل امکان فرارش پنجاه‌درصد بیشتر شده، با زحمت و درد رنج زیاد از جایش بلند شد، دست چپش شکسته بود. با دست راست و دندان‌هایش، خفیه اش را نصف کرد و با آن سرشکسته‌اش را بست و دستش را هم حمایل گردنش کرد. اسلحه‌اش را برداشت و با زحمت به سمت نیروهای خودی به راه افتاد. از آن‌طرف عراقی‌ها با دیدن افتادن قاسم به تصور اینکه هدف گلوله قرارگرفته دو نفر را برای آوردن او فرستادند ولی وقتی آن‌ها دست‌خالی برگشتند دوباره عراقی‌ها با تشکیل گروه جستجو و با استفاده از منور درصدد پیدا کردن قاسم برآمدند. یک گروه هم از سمت سنگرهای کمین به‌طرف مواضع عراقی‌ها برگشته و به دنبال قاسم زیر هر خار و بوته و سنگی را نگاه می‌کردند.
آیا بعثی‌ها موفق به گرفتن قاسم می‌شوند یا نه را می‌توانید با پیگیری ماجراهای قاسم در قسمت‌های آتی بخوانید.


بهروز بیات/ جانباز شیمیایی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

بی‌انضباطی‌های قاسم به درد خورد

یادمان شرهانی

پشت چشم‌های شیشه‌ای!