تبیان، دستیار زندگی
شلوارهای جدید، دوكاره اند. روزها پا كنید بروید بیرون و شب ها بزنید به پنجره، پشه نیاید تو. چون درز و دریچه زیاد دارند. باد از آن ها عبور می كند، نور از آن ها عبور می كند و گرمی و داغی هم از آن ها عبور می كند
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : یاسر نوروزی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

باد شلوار را خواهد برد


شلوارهای جدید، دوكاره‌اند. روزها پا كنید بروید بیرون و شب‌ها بزنید به پنجره، پشه نیاید تو. چون درز و دریچه زیاد دارند. باد از آن‌ها عبور می‌كند، نور از آن‌ها عبور می‌كند و گرمی و داغی هم از آن‌ها عبور می‌كند؛ شبیه دل‌‌های جدید كه هر كسی از آن‌ها عبور می‌كند. كلا كمتر چیزِ بی‌رسوخی دیده‌ام و فكر می‌كنم تمام روابط این روزها نم پس می‌دهند به هم.

شلوار جین

وقتی هم آن سال رفتم ستارخان، بوتیك‌ها را گز كنم، یك شلوارِ بی‌روزن ندیدم دمِ عیدی بخرم. نبش خیابان البته یك مغازه‌ی بزرگ دودَر بود و یكی داشت. منتها من از این در رفتم تو، پرسیدم «چند؟»، مغازه‌دار گفت «250 هزار تومان» و كاری كرد از آن درِ دیگر بروم بیرون. انگار كه یك سلام‌علیك روزانه كرده باشیم با هم. دست تكان دادم بعدِ قیمت‌پرسی، از آن درِ مغازه رفتم بیرون و پیوستم به امواج خروشان خریداران. ستارخان غلغله بود و مردم همه در صحنه بودند. دست‌فروش‌ها از دو طرف پیش‌روی كرده بودند جلو و خیابان را بسته بودند. در این ایام برای رفت و آمد فقط یك راه هست؛ جوب. پاچه‌ها را بالا زدم، خودم را سپردم به آبِ تقدیر. بارها برایم پیش آمده وقتی پولِ‌ زیادی داشته‌ام، جنس بدی آمده دستم و وقتی پولِ كمی داشته‌ام، جنس خوب. اصلاً گاهی اجناس به پولِ توی جیب شما كاری ندارند.

خودشان با سرنوشت حساب و كتاب می‌كنند و بی‌چك و چانه تعلق می‌گیرند به هر كس كه بخواهند. وقتی جیب‌تان قلمبه نیست، زور نزنید. علاقه‌ی تقدیر را جلب كنید، اجناس جهان خودشان جذب می‌شوند به شما. این را یك مردِ یوگادوست به من گفت و همانطور كه داشتم از جوب، عبور و مرور می‌كردم یادم آمد. گفتم فكر مثبت كن پسر و ناگهان دیدم یكی از دور داد زد كه: «كَتون 20 تومن، جین 20 تومن، پارچه‌ای 20 تومن» در شرایطی كه قیمتِ زیرشلوار هم حتا بالاتر از 20 هزار تومن است، باید دوید و من دویدم. مثل یابوهای گروهی در چمن‌زار، دویدم. بعد هن و هن‌كنان رسیدم گفتم: «بده!» اما قبل از اینكه مرد دست‌فروش بپرسد «چی؟»، پشیمان شدم گفتم: «نده!»

مرد شلوارها را روی دست تاب داد و گفت: «چی شد؟ نكنه گرونه؟!» دست‌هایم را كرده بودم جیبم، همچنان نفس نفس می‌زدم. گفتم: «نه... نه... ارزونه... ولی نمی‌دونم اندازه باشه یا نه» خم شد روی بساطش، یكی دو شلوار را گرفت انداخت بالا كه بیفتد جلوی خریداران پایین و هیجان ایجاد كند به این وسیله. بعد اشاره كرد پشتش گفت: «اتاق پرو هست» كله كشیدم دیدم چیزی كه از آن با عنوان «اتاق پرو» یاد می‌كند تشكیل شده از یك پارچه‌ی گُل‌گُلی و دو میخ و یك دیوار. گفتم: «این؟!» گفت: «آره دیگه. برو  عوض كن» و دوباره بنا كردن دادزنی و ترغیب‌كاریِ مردم.

«چی‌ش ضایعه؟ اینجا شلوغه. كسی ما رو نمی‌بینه كه! برو بِكَن شلوار رو. غم‌ت نباشه. بِكَن!» و بعد خودش رفت جلو و چپید زیر پارچه و كَند. هنوز نتوانسته بودم خودم را متقاعد كنم كه جلوی انظار، پشت پارچه‌ای پِرپِری، بِكَنَم اما قیمت‌ها وسوسه‌كننده بود. بنابراین ایستادم تا مرد از آن پشت آمد بیرون و گفت: «خوبه آقا! بپیچ برام!» در این میان نسیمی ملایم هم وزید و پارچه را متلاطم كرد.

زیر چانه را خاراندم؛ «آخه پشتِ این كه زشته...» نگاهم كرد و یك لحظه توقف كرد؛ «زشت چیه جَوون؟ مگه گفتم این وسط لباس درآری؟ برو پشتش درآر ببین اندازه‌ست یا نه» گفتم: «آخه این...» خم شد یكی از شلوارهای دورازدسترس را رساند دست یك مشتری و گفت: «نترس! چفتِ چفته!» اما ترسم نریخت. مثل آدمی كه از غذا سیر شده باشد، نشستم همینطور بی‌علاقه شلوارها را دست‌مالی كردم و وقتی دست‌فروش دوباره داد زد: «فقط 20 تومن»، تصمیم نهایی را گرفتم. بلند شدم، پُرهمّت و استوار، شلواربه‌دست رفتم سمت اتاق پرو اما به آنجا كه رسیدم ایستادم. صدای روحیه‌ام را می‌شنیدم كه فِس صدا می‌داد؛ زوزه‌كشان. جلوی من یك نفری ایستاده بود برود پشت پارچه. خیلی خفیف برِ گوشش گفتم: «آقا ولی خدایی‌ش خیلی ضایعه اینطوری...» مردِ چهل و سه چهارساله‌ای بود با سرِ طاس. برگشت و گفت: «چی‌ش ضایعه ؟ اینجا شلوغه. كسی ما رو نمی‌بینه كه! برو بِكَن شلوار رو. غم‌ت نباشه. بِكَن!» و بعد خودش رفت جلو و چپید زیر پارچه و كَند. هنوز نتوانسته بودم خودم را متقاعد كنم كه جلوی انظار، پشت پارچه‌ای پِرپِری، بِكَنَم اما قیمت‌ها وسوسه‌كننده بود. بنابراین ایستادم تا مرد از آن پشت آمد بیرون و گفت: «خوبه آقا! بپیچ برام!» در این میان نسیمی ملایم هم وزید و پارچه را متلاطم كرد.

با گام‌های لرزان جلو رفتم و زیر پارچه را پس زدم رفتم داخل. آن پشت خبری نبود؛ كمرت می‌چسبید به دیوار كه احساس پشت‌گرمی نداشتی. چون جماعت رهگذر و خریدار، كله‌ات را می‌دیدند كه از پشت پارچه آمده بیرون و تقلایت را برای تعویض شلوار آن زیر. وقتی ترس داری باید قال را سریع‌تر بكنی و من كندم. دست بردم شلوار را زیر پارچه درآوردم و شلوار جدید را پا كردم اما هر چه كشیدم بالا، نیامد. گیر كرد یك جایی حوالی ساق و ماند. استیصال داشتم و زور دادم و یك ثانیه بعد وقتی پشیمان شدم كه دیگر زمان از دست رفته بود. برای حفظ تعادل دیر شده بود. تلو خوردم و پارچه به دست و شلواربه‌پا افتادم به شكم روی زمین. چند نفری خندیدند و چون فی‌الفور پارچه را همانطور نشسته، پیچیدم دور خودم، بیشتر خندیدند. بعد ایستادند و نگاهم كردند كه دوزانو شده‌ام روی زمین و پارچه‌ی گُل‌دار، دور كمر دارم.

مرد دست‌فروش برگشت و گفت: «چی كار می‌كنی آقا؟ اتاقو چرا خراب كردی؟!» گفتم: «الان وصلش می‌كنم. الان...» و پامرغی رفتم كناره‌ی دیوار. دست‌فروش هم برگشت و مشغولِ خیلِ مشتری‌های تازه شد. مانده بودم چطور بایستم و پارچه را از دور كمر بردارم كه صدایی آشنا شنیدم. یك نفر می‌گفت: «این‌ها خیلی خوبه! یكی هم برا یاسر بخریم!» برنگشتم. صداها را بازخوانی كردم در مغز و به این نتیجه رسیدم فقط زنم نیست كه برای خرید آمده آنجا. زنم بود و مادرزنم و خواهرزنم و خاله‌ی زنم و خواهران خاله‌ی زنم و كلا تمام زنان مرتبط با زنم. سرم را فرو بردم پایین‌تر بین دوزانو و برنگشتم. بعد موبایل را درآوردم از جیبم پیامك دادم به یكی از رفقای نزدیك كه: «بیا!» بعد از چند ثانیه جواب داد: «كجا؟» پیام دادم ستارخان، كنار كوچه‌ی فلان. در همین حال صدای زنان فامیل را می‌شنیدم كه پشت سرم چك و چانه می‌زدند. یكی دو دقیقه كه گذشت دوستم پیام داد: «من نارمك هستم. همین الان هم راه بیفتم فكر كنم شب برسم.». با این پیامك بغض آمد سراغم و سرم را زدم به دیوار كه صدا نداد.

حالا هم كه بعد از سه سال از آن روز، آمده‌ایم با زنم ستارخان برای خرید عید، می‌گوید: «یادته چه آبرویی بُردی ازم اون سال؟» و من نمی‌گویم كه بله یادم است، ولی یادم است. خوب یادم است….

یاسر نوروزی

بخش خانواده ایرانی تبیان