تبیان، دستیار زندگی
در نظرش هیچ چیز معلوم نبود. صدای گریه نوزاد که شنید نفس راحتی کشید و آرام به خواب رفت. سال 1336 کودکی به دنیا آمد که بعدها یکی از مؤثرترین مهره های انقلابی کرمانشاه شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ما ضرری نمی‌کنیم



در نظرش هیچ‌چیز معلوم نبود. صدای گریه نوزاد که شنید نفس راحتی کشید و آرام به خواب رفت. سال 1336 کودکی به دنیا آمد که بعدها یکی از موثرترین مهره‌های انقلابی کرمانشاه شد.

شهید حمدالله دکامی

سهم حمدالله از زندگی
حمدالله 6 ماهه بود که مادرش فوت کرد. بعد از فوت مادر به‌ناچار از سنقر به قصر شیرین مهاجرت کردند. پس از اتمام درسش به نهضت امام (ره) پیوست و بعد از خستگی‌های شبانه‌روزی وقتی انقلاب به ثمر رسیده را دید به‌طور موثرتر در تشکیل کمیته انقلاب، جهاد سازندگی و سپاه پاسداران قصر شیرین فعالیت کرد.
انتخاب نهایی شغلش جایی جز سپاه پاسداران نبود. به علت علاقه وافری که به ورزش داشت کشتی را به‌طور حرفه‌ای دنبال کرد و اندام ورزیده‌اش موجب شد یکی از بهترین کشتی‌گیرها شود. هنوز کارهایش را سروسامان نداده بود که اول مهرماه سال 1359 درحالی‌که از ورود عراقی‌ها به خاک ایران مطلع نبود توسط آن‌ها اسیر و به اردوگاه منتقل شد.
صبح یکی از روزهای اسارت هنگامی‌که از خواب بیدار شد، در کمال تعجب پدرش را در محیط اردوگاه میان اسرای جدید دید. 10 سال در کنار هم اسیر بودند و او این 10 سال را فرصتی برای حفظ قرآن و نهج‌البلاغه و تشکیل گروه کشتی دید. کم‌کم شوق رهایی از بند 10 ساله در درونش نفوذ می‌کرد؛ طعم رهایی چقدر شیرین بود!
بعد از آزادی برای مدت کوتاهی در مرکز پشتیبانی غرب نیروی زمینی سپاه به خدمت مشغول شد و سپس به تهران آمد. مسئول نظارت در نمایندگی ولی‌فقیه آماد و معاونت هماهنگ‌کننده فرماندهی آماد و هم‌چین به‌عنوان جانشین فرماندهی آماد و پشتیبانی نیروی زمینی سپاه و با درجه سرداری معاونت فرماندهی لجستیک نیروی زمینی سپاه به ادامه فعالیت پرداخت. دو سال و اندی قبل از شهادت با سمت فرماندهی نیروی مقاومت بسیج در منطقه غرب کشور به شهر کرمانشاه رفت.
زندگی با همه فراز و نشیب‌هایش سهم شیرینی را به او داده بود. 2 دختر و پسری که تمام توانش را برای خوب تربیت کردنشان به کار برد. ماه رمضان سال 1381 بود که در حین انجام مأموریت و اعزام به شهر تهران لباس شهادت بر تن کرد و برای همیشه به‌سوی خدا شتافت.


شهید حمدالله دکامی

تانک خودی!
صداهای نامفهوم اطراف، پاسگاه را ناآرام کرده. فرمانده دکامی افراد را برای گشت زنی به دودسته تقسیم می‌کند، ساعتی از راهی شدن این دو گروه می‌گذرد که سرباز بی‌سیم به دست جلو می‌آید؛
-از عمار به فرماندهی... از عمار به فرماندهی... تعداد زیادی تانک مهاجم در حال تردد دیده می‌شوند.
فرمانده سریع گوشی را می‌گیرد:
-از فرماندهی به عمار... از فرماندهی به عمار... تعداد دقیق آنچه دیده می‌شود را اعلام کنید. از نیروهای پیاده و دیگر ادوات هم اطلاع داده شود.
فرمانده ساکت می‌ماند. با خودش تکرار می‌کند: «تانک... تانک... تانک...»
با تکرار اسم تانک، لبخنده همیشگی چهره فرمانده ناپدید می‌شود.
صدای امین‌الله از میان بی‌سیم در گوشش می‌دود: «از عمار به فرماندهی... برادر دکامی! تعداد بیش از ده تاست. نفربرهای سرپوشیده نیز رویت می‌شود؛ دست‌کم، ده فروند به ستون. احتمال حمله... .»
صدا خش‌دار می‌شود. حرف امین‌الله مفهوم نبود؛ اما کلمه احتمال، کافی بود تا فرمانده وقوع خطر را نزدیک‌تر ازآنچه فکر می‌کرد، حس کند.

شما امیدوار به فضل خدا هستید، هدف‌دارید، اما آن‌ها این امید را ندارند. ما ضرری نمی‌کنیم


بلافاصله مرکز قصر شیرین را می‌گیرد تا گزارش بدهد؛ اما پاسخ می‌شنود: «تانک‌ها خودی‌اند و قصد گشت زنی دارند. نهایت همکاری با برادران ارتشی صورت گیرد.»

شهید حمدالله دکامی

فرمانده با شنیدن این پاسخ قطار فشنگ را از روی میز برمی‌دارد و می‌گوید: «باید خودم از خودی بودن تانک‌ها مطمئن شوم. تانک خودی!»
چیزی از رفتن فرمانده نمی‌گذرد که سرباز با شنیدن صدای رگباری از فاصله خیلی نزدیک روی زمین پناه می‌گیرد، به‌آرامی سربلند می‌کند و از پشت دوربینی که در دست دارد نگاه می‌کند: عده‌ای دور فرمانده حلقه‌زده‌اند و او را دوزانو روی زمین نشانده‌اند. از پشت درخت‌ها شماری دیگر از نیروهای پاسگاه دست‌هایشان را روی سرشان گذاشته و به ستون یک، به فرمانده که در دایره بزرگی از افراد اسلحه به دست در محاصره است، نزدیک می‌شوند.
گریه‌کنان به‌طرف پاسگاه می‌دود تا به مرکز قصر شیرین خبر دهد: «همه‌شان اسیر شدند... همه‌شان اسیر شدند. تانک‌ها خودی نبود، کار ارتش نبود.»
فرمانده حمدالله دکامی و جمعی از نیروهایش در روز یکم مهرماه سال 1359 در منطقه ترشاوه از مرز استان کرمانشاه به اسارت نیروهای بعثی ارتش عراق درمی‌آیند. ظاهر و مدارک حمدالله نشان از سپاهی بودن او دارد و همین بهانه‌ای است تا بیشتر از بقیه شکنجه شود.
در ادامه فرازی از آخرین سخنرانی شهید دکامی زاده را برای شناخت بهتر شخصیت این شهید بزرگوار می‌آوریم:

از پا درنمی‌آییم
اگر دشمن با ما وارد جنگ هم بشود، کاری از پیش نخواهد برد؛ فقط ما را اذیت می‌کند. ما اذیت می‌شویم؛ حرفی نیست اما از پا درنمی‌آییم. چقدر زیبا قرآن می‌فرماید: «إِن تَکُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ کَمَا تَأْلَمُونَ» در اینجا تالمون از الم است، یعنی درد و رنج. اگر به شما درد و رنج می‌رسد نگران نباشید، به آن‌ها هم می‌رسد. منتها شما «تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لا یَرْجُونَ» هستید. شما امیدوار به فضل خدا هستید، هدف‌دارید، اما آن‌ها این امید را ندارند. ما ضرری نمی‌کنیم.

شهید حمدالله دکامی

هر دو خوب است
این آرمان و اراده بلندی که ان‌شاءالله بر آن هستیم، برای ما جز نیکویی چیزی به دنبال ندارد. وعده قرآن است که در رویارویی با آن‌ها، ای پیامبر اسلام بگو: «هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَی الْحُسْنَیینِ» آیا دشمنان جز دو نیکویی، برای ما انتظار می‌کشند؟ دو موضع بیشتر مستقبل نیست؛ یا کشته می‌شویم که به نفع و آرزوی ماست و یا آنان را می‌کشیم که بهتر. فرقی نمی‌کند هر دو خوب است. وقتی گفته می‌شود در مکتبی که شهادت است، شکستی نیست، این شعار نیست.
امیدواریم ان‌شاءالله خداوند متعال آنچه را که به مصلحت و خیر ماست، برای ما پیش بیاورد. البته برای من از همین لحظه انتظار کشته شدن درراهش است. امیدوارم به‌حق امام حسین (ع) شما هم دعا کنید. ولی برای شما آرزوی عمر طولانی و باعزت و نابودی دشمنان به دست شما و هم‌رزمان و برادران شما دارم. بعد از عمر طولانی در دنیا، ان‌شاءالله خداوند اجر شهید را نصیبتان بفرماید.

فرآوری: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع: کتاب شمیم شهادت، سایت شهید آوینی
مطالب مرتبط:

  شهادت یک فرمانده

 می‌گفت سعی کنید شهید شوید

ساکن خانه زیر پونز