١٣) جزء پانزدهم قرآن کریم، آیات ١ الى ٧٤ سورهی کهف
چه كسى داناتر است
روزى حضرت موسى(ع) در میان بنىاسرائیل مشغول صحبت بود كه یكى از آنان پرسید: «در روى زمین چه كسى از همه داناتر است؟» موسى(ع) گفت: «من كسى را داناتر از خودم نمىشناسم.» در این هنگام خداوند به او وحى فرمود كه در مجمعالبحرین كسى هست كه از تو داناتر است. موسى(ع) از خداوند تقاضا كرد كه اجازه دهد به دیدار آن مرد دانا برود، تا از او علم بیاموزد. خداوند به او فرمود به مجمعالبحرین برود. به محلى مىرسد كه آن ماهى كه براى خوراكش برداشته زنده مىشود و به سوى دریا مىرود، در آنجا گم شدهی خود را پیدا مىكند.
موسى(ع) با یكى از شاگردان جوانش، كه براى خدمت به او، همراهش بود، به راه افتادند. او تصمیم گرفته بود به جستجوى آن مرد دانا برود و او را پیدا كند و حاضر بود هر سختى و مشكلى را تحمل كند و هر راه طولانى را طى كند. داستان در قرآن چنین آغاز مىشود:
و هنگامى كه موسى به خدمتكارش گفت: تا به محل تلاقى دو دریا نرسم، دست برنمىدارم، هر چند روزگارى طولانى بگذرانم.
آیهی 60
ماهى زنده شد
پس از مدتى طولانى كه راه رفتند، احساس خستگى كردند. كنار صخرهاى به استراحت پرداختند. در این هنگام، آن ماهى را كه براى خوردن برداشته بودند، زنده شد و خود را به دریا رساند و شناكنان دور شد. جوانِ همراه حضرت موسى(ع) دید كه ماهى زنده شد و به دریا رفت، اما صبر كرد تا بعد از استراحتِ حضرت موسى(ع) ماجرا را به او بگوید؛ اما فراموش كرد و پس از مدت كوتاهى به راه خود ادامه دادند. بار دیگر موسى(ع) خسته و گرسنه شد. به خدمتكارش گفت: «غذایمان را بیاور بخوریم كه خسته و گرسنهایم.» ناگهان جوان به یادش آمد كه غذایشان به دریا رفته است؛ گفت: «كنار آن صخره كه بودیم، ماهى زنده شد و به دریا رفت و این شیطان بود كه مرا دچار فراموشى كرد و موضوع را به تو نگفتم.» موسى(ع) گفت: «این همان چیزى است كه ما به دنبالش بودیم، باید برگردیم.» و از همان راهى كه آمده بودند، برگشتند. داستان در قرآن چنین ادامه مىیابد:
پس هنگامى كه محل تلاقى آن دو رسیدند، ماهىشان را فراموش كردند و ماهى در دریا، راه خود را در پیش گرفت. سپس هنگامى كه گذشتند، به خدمتكارش گفت: غذایمان را بیاور كه از این سفرمان خستگى بسیار دیدیم. گفت: دیدى؟ وقتى به آن صخره پناه بردیم، من ماهى را فراموش كردم و جز شیطان، آن را از یاد من نبرد كه یادش كنم و به طور عجیبى راهش را در دریا پیش گرفت. گفت: این همان است كه ما جستجو مىكردیم. سپس با جستجوى رد پایشان برگشتند.
آیات 61 الى 64
سوال نكن
وقتى به كنار صخره رسیدند، مرد دانا را یافتند. موسى(ع) ماجراى خود را تعریف كرد و با ادب و احترام فراوان از او اجازه خواست كه همراهش باشد و از علم و دانش او بهرهمند شود. مرد دانا به او گفت: «تو نمىتوانى با من همراه باشى چون كارهایى از من مىبینى كه تحملش برایت سخت است، زیرا علت آن كارها را نمىدانى.» موسى(ع) گفت: «اگر خدا بخواهد، خواهى دید كه من، هم صبر مىكنم و هم از تو اطاعت مىكنم و در هیچ كارى نافرمانى نخواهم كرد.» مرد دانا به او گفت: «یك شرط دارد و آن این است كه دربارهی هیچ چیز، سوال نكنى تا وقتى كه خودم برایت توضیح دهم.» موسى(ع) قبول كرد و همراه معلم خود به راه افتاد. ادامهی داستان در قرآن چنین است:
پس بندهاى از بندگان ما را یافتند كه از سوى خود به او رحمتى داده بودیم و از نزد خود به او دانشى آموخته بودیم. موسى به او گفت: آیا از تو پیروى كنم كه از آنچه آموخته شدهاى به من یاد دهى كه رشد یابم؟ گفت: تو هرگز نمىتوانى همراه من صبر كنى! و چگونه بر چیزى كه به آن علم ندارى صبر كنى؟ گفت: اگر خدا بخواهد مرا صبور خواهى یافت و در هیچ امرى از تو نافرمانى نمىكنم. گفت: اگر از من پیروى مىكنى، پس از چیزى سوال نكن تا وقتى كه از آن با تو سخن آغاز كنم.
آیات 65 الى 70
چرا كشتى را سوراخ كرد
حضرت موسى(ع) و مرد دانا رفتند و سوار یك كشتى شدند. آن مرد كشتى را سوراخ كرد. موسى(ع) با تعجب و ناراحتى گفت: «چرا كشتى را سوراخ كردى؟ آیا مىخواهى مردم را غرق كنى؟ كار خیلى بدى كردى!» معلم دانا به او نگاهى كرد و گفت: «نگفتم تو نمىتوانى با من صبر كنى؟» موسى(ع) از اعتراض خود پشیمان شد و فوراً عذرخواهى كرد و گفت: «فراموش كردم، مرا ببخش و اجازه بده باز هم همراه تو باشم. دیگر سوال نخواهم كرد.» داستان در قرآن چنین ادامه دارد:
پس رفتند تا وقتى كه سوار كشتى شدند. آن را سوراخ كرد. گفت: آیا آن را سوراخ كردى تا مردمش را غرق كنى! واقعاً كار ناپسندى كردى! گفت: آیا نگفتم كه تو هرگز نمىتوانى همراه من صبر كنى؟ گفت: براى آنچه فراموش كردهام مرا بازخواست نكن و در كارم بر من سخت نگیر.
آیات 71 الى 73
چرا او را كشتى؟
مرد دانا موسى(ع) را بخشید و اجازه داد باز هم همراهش برود. از كشتى خارج شدند و رفتند. در راه، نوجوانى را دیدند. معلمِ موسى(ع) نوجوان را كشت! موسى(ع) حیرتزده به او نگاه مىكرد. پرسید: «چرا انسان بی گناهى را كشتى؟ واقعاً كار بدى كردى!» داستان در قرآن چنین است:
پس رفتند تا نوجوانى را دیدند. پس او را كشت. گفت: آیا شخص بی گناهى را بدون این كه كسى را كشته باشد، كشتى؟ واقعاً كار زشتى كردى!
آیهی 74
منبع: آشنایی با قرآن کریم برای نوجوانان
جزء پانزدهم قرآن کریم، آیات ١ الى ٧٤ سورهی کهف