داستان متحول شدن یک عارف!
محمدجواد انصاری همدانی (۱۲۸۱ - ۱۹ اردیبهشت ۱۳۳۹) فقیه و عارف معاصر شیعه بود. فرزند ملا فتحعلی همدانی در شهر همدان و در خانوادهای مذهبی بدنیا آمد. مرحوم انصارى رحمة الله علیه نه تنها یك مرجع دینى و عالم روحانى بود، بلكه مانند یك فرد از افراد خانواده در برآوردن نیازمندىهاى آنان مىكوشید. در زمستان هاى سرد همدان براى معالجه مَرْضى و عیادت بیماران آنان به منزلشان می رفت و چه بسا خود تهیه دوا مىنمود. و تا فرد گرفتارى را از گرفتارى آزاد نمىنمود آرام نمىگرفت. آرامش دل او در آرامش خلق خدا بود و نگرانى او در اضطراب آنان.
عارف بزرگ حضرت آیه الله محمد جواد انصاری همدانی رحمه الله در خصوص تحول روحی خود این چنین می گویند:
من به تشویق علمای همدان، به دیار قم رهسپار شدم. تا آن زمان، به طور کلی با عرفان و سیر و سلوک مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهری که دستور داده شده می دانستم تا این که برایم اتفاقی پیش آمد. در همان سن جوانی، که به همدان رفته بودم، مطلع شدم شخص وارسته ای به همدان آمده و عده زیادی را شیفته خود کرده است. من به مجلس آن شخص رفتم و دیدم عده زیادی از سرشناس ها و روحانیون همدان گرد آن شخص را گرفته اند و او هم در وسط، ساکت نشسته است. پیش خود فکر کردم گر چه اینها افرادی بزرگ و دارای تحصیلات عالیه اند، اما این تکلیف شرعی من است که آنان را ارشاد کنم؛ از این رو، شروع به ارشاد آن جمع نموده، نزدیک به دو ساعت با آنها صحبت کردم و به کلی منکر عرفان و سیر و سلوک الی الله به صورتی که عرفا می گفتند، شدم. مدتی پس از سکوت من، آن ولی الهی سربلند نموده، با دید عمیقی به من نگریست و گفت:
«نزدیک است که تو خود، آتشی به سوختگان عالم بزنی.»
من متوجه گفتار وی نشدم، ولی تحول عظیمی در باطن خود احساس کردم و برخاستم و از میان جمع بیرون آمدم؛ در حالی که احساس می کردم تمام بدنم را حرارت فرا گرفته است.
عصر بود که به منزل رسیدم و شدت حرارت زیاد شد. اوایل مغرب، نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذایی به بستر خواب رفتم. نیمه های شب بیدار شدم و در حال خواب و بیداری، دیدم که گوینده ای به من می گوید:
«العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبرئیل بین الملائکه»
(شخص عارف در بین ما، همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند جبرائیل است در بین فرشتگان)
به خود نگریستم و دیدم دیگر آن حال و هوا و اشتیاقی که به درس داشتم در من نمانده است. کم کم احساس کردم که نیاز به چیز دیگری دارم تا این که دوباره به قم آمدم. در قم، شروع به حاشیه زدن بر کتاب شریف عروه الوثقی کردم تا یک شب با خود فکر کردم که چه نیازی به حاشیه من است، به حمدالله، به اندازه کافی علماء حاشیه زده اند و نیازی به حاشیه من نیست و از ادامه کار منصرف شدم.
در همان شب، این خواب را دیدم: «در عالم رویا، حوضی بسیار بزرگ با رنگ های مختلفی دیدم که دور آن حوض، پر از کاسه های بزرگی بود، بر آنها اسماء خداوند و از جمله این آیه شریفه «ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ یُوْتِیهِ مَن یَشَاء» (سوره جمعه آیه 4) نوشته شده بود. وقتی به نزدیک آن حوض رسیدم، جامی لبریز از آب حوض کرده، به من نوشاندند. از خواب پریدم و تحولی عظیم در خود احساس کردم و آن چنان جذبات عالم علوی و نسیم نفحات قدسیه الهی بر قلب من نواخته شده بود که قرار را از من ربود؛ وجود خود را شعله ای از آتش دیدم.
از آن به بعد، به این طرف و آن طرف زیاد مراجعه کردم که شاید دستم به ولی کاملی برسد و از وی بهره ببرم. در آن زمان، ولی الهی آیه الله العظمی شیخ میرزا جواد ملکی تبریزی رحمه الله رحلت کرده بودند و هر چه نزد شاگردانش رجوع می کردم، عطش من فرو نمی نشست، تا این که خود را تنها و بیچاره دیدم.
سر به بیابان ها و کوه های اطراف قم گذاشتم، صبح ها می رفتم و عصرها بر می گشتم تا این که پس از حدود پنجاه روز تضرع و توسل به ساحت مقدس معصومین علیهم السلام، وقتی اضطرار و بیچارگیم به حد اوج رسید و یک سره خواب و خوراک را از من ربود، ناگهان پرده ها از جلوی چشمم برداشته شد و نسیم حیات بخش رحمت، از حریم قدس الهی وزیدن گرفت و لطف الهی شامل حالم گردید؛ مقصد خود را در وجود مقدس خاتم الانبیاء، حضرت محمد صلی الله و علیه و اله و سلم یافتم و متوجه شدم در این زمینه، وجود خاتم الانبیاء دستگیری می نماید. از آن زمان به بعد، مرتب به ساحت مقدس آن حضرت متوسل می شدم و از حضرت بهره فراوان می بردم.
سید علی قاضی(ره) درباره وی میگوید: «ایشان در این راه استادی نداشته و توحید را مستقیماً از خدا گرفته است.»
یک دستورالعمل اخلاقی
فرزند وی "احمد انصاری" در خاطرهای از پدرش میگوید: یك بار یكی از آشنایان از تهران خدمت آقای انصاری رسید و برای دستوالعمل گرفتن اصرار كرد. ایشان فرمود: تو با خانمت بدرفتاری می كنی، برو اخلاقت رو درست كن! حجاب تو این است.
آن شخص میگفت: وقتی برگشتم همسرم خیلی با ناراحتی به من گفت: باز رفتی مسافرت؟! خم شدم دستش رو بوسیدم، تعجب كرد و پرسید این كار رو كی به تو یاد داده؟ گفتم همان آقایی كه می گویی چرا رفتی پیشش. ایشان هم به آقای انصاری علاقمند میشود و در سفر بعدی با هم به همدان می آیند و خدمت آقا میرسند.
یك روز یك بازاری خدمتشان آمد و گفت یك تیرگی در من ایجاد شده و نمی توانم نمازم را با توجه بخوانم. می فرمایند: برای این است كه در فلان معامله ای كه كردی دروغ گفتی! برو استغفار كن و آن را جبران كن.
فرآوری: محمدی
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
منبع:
کوثر محبت حمد لک علی آبادی
خبرگزاری شیعه نیوز
وبلاگ مرجع عشق
مطالب مرتبط:کراماتی از مجتهد 24 ساله