١٤) جزء دوازدهم قرآن کریم، آیات ٢٣ الی ٣٦ سوره ی یوسف
از این بگذر!
یوسف(ع) چنان زیبا و باوقار و خوش رفتار بود كه تمام اطرافیان را شیفتهی خود كرده بود و در این میان، زلیخا همسر عزیز مصر، او را عاشقانه دوست داشت و سعى مىكرد به هر صورت این موضوع را به او بفهماند. اما یوسف(ع) كه از خیانت و گناه بیزار بود و فقط عشق خدا را در دل داشت، به رفتارهاى او توجهى نمىكرد. عاقبت یك روز، زلیخا تصمیم بدى گرفت. خود را آرایش كرد و بهترین لباسش را پوشید و یوسف(ع) را به اتاقش دعوت كرد. گفتهاند اتاق او پشت اتاقهاى تو در تویى بود كه هفت در داشت و او تمام درها را بست. یوسف(ع) گفت: «من از این كه به گناه آلوده شوم و خیانتكار باشم، به خدا پناه مىبرم!» و به سرعت به طرف در رفت. زلیخا به دنبالش دوید و از پشت، لباسش را كشید، طورى كه پیراهنش پاره شد. در همین هنگام عزیز مصر وارد اتاق شد. زلیخا كه خود را در شرایط بدى مىدید، با دستپاچگى براى این كه خود را بىگناه نشان دهد، گفت: «سزاى كسى كه به تو خیانت كند چیست؟ یا باید به زندان برود یا سخت مجازات شود.» یوسف(ع) با ناراحتى گفت: «او بود كه مرا به این كار دعوت كرد.» عزیز مصر نمىدانست چه كسى درست مىگوید. یكى از مشاوران او كه از خانوادهی زلیخا بود گفت: «اگر لباس یوسف از جلو پاره شده باشد، او خطا كار است و زلیخا راست مىگوید، ولى اگر لباسش از پشت پاره شده باشد، زلیخا دروغگوست و یوسف راست مىگوید.» عزیز مصر وقتى دید لباس یوسف(ع) از پشت پاره شده است، فهمید كه او پاك و بیگناه است، اما براى جلوگیرى از رسوایى، از او خواست كه از این موضوع بگذرد و به زلیخا گفت: «این از نیرنگ شما زنان است. آمرزش بخواه و عذرخواهى كن كه خطاكار بودهاى.»
داستان را در قرآن چنین مىخوانیم:
و آن زن كه یوسف در خانهی او بود، او را به سوى خود خواند و درها را بست و گفت: بیا! گفت: به خدا پناه مىبرم. به راستى او پروردگار من است و به من منزلتى نیكو بخشیده، به راستى او ستمكاران را رستگار نمىكند. و آن زن قصد او كرد و اگر او برهان پروردگارش را ندیده بود، قصد آن زن مىكرد. این چنین بود تا بدى و زشتى را از او بازگردانیم. به راستى او از بندگان مخلص ما بود. و به دنبال هم به سوى در دویدند و پیراهن او را از پشت پاره كرد و پشت در شوهرش را یافتند. زن گفت: كیفر كسى كه به همسرت قصد بدى كرده چیست؟ جز این كه زندانى یا عذابى دردناك شود؟
گفت: او مرا به سوى خود خواند. شاهدى از خانوادهی زن شهادت داد كه اگر پیراهن او از جلو پاره شده پس زن راست گفته و او از دروغگویان است. و اگر پیراهنش از پشت پاره شده، زن دروغ گفته و او از راستگویان است. پس هنگامى كه دید پیراهنش از پشت پاره شده گفت: به راستى این از نیرنگ شما زنان است، كه نیرنگ شما بزرگ است. یوسف! از این بگذر! و اى زن براى گناه خود آمرزش بخواه كه تو از خطاكاران بودهاى!
آیات 23 الى 29
زندان را بیشتر دوست دارم
هر چند عزیز مصر سعى كرد موضوع را مخفى نگه دارد، اما ماجرا به گوش زنان اشراف رسید. آنان در میان خود از این موضوع بسیار صحبت مىكردند و زلیخا را سرزنش مىكردند كه عاشق غلامش شده است. زلیخا وقتى حرفهاى آنان را شنید، بسیار ناراحت شد و به فكر چاره افتاد. روزى تمام آن زنان را به میهمانى دعوت كرد و پشتىهایى براى آنان چید كه راحت بنشینند و به دست هر كدام یك ترنج و یك چاقو براى بریدن میوه داد. سپس یوسف(ع) را صدا كرد كه وارد سالن شود. هنگامى كه چشم زنان به چهرهی زیبا و نورانى یوسف(ع) افتاد، چنان حیران شدند كه به جاى ترنج، دستهایشان را بریدند و هنگامى كه متانت و شرم و حیاى او را دیدند، با تعجب گفتند: «اصلاً این بشر نیست، بلكه فرشتهاى بزرگوار است!»
زلیخا كه به هدف خود رسیده بود، گفت: «این كسى است كه مرا به خاطرش سرزنش مىكردید. شما كه براى چند لحظه او را دیدید، دستهایتان را بریدید؛ چگونه از من انتظار دارید نسبت به او احساسى نداشته باشم. درست است! من او را دوست دارم و او را به سوى خود دعوت كردهام. اگر دستورم را اجرا نكند او را زندانى خواهم كرد.»
اما یوسف(ع) با ایمان خالص از خدا كمك خواست و گفت: «خدایا من زندان را از آنچه این زنان مىخواهند بیشتر دوست دارم!» و خداوند مهربان دعایش را پذیرفت و مكر و حیلهی آن زنان را از او دور كرد. ماجرا را در قرآن چنین مىخوانیم:
و زنانى در شهر گفتند: همسر عزیز، غلامش را به سوى خود خوانده و سخت شیفتهی او شده است. به راستى ما او را در گمراهى آشكارى مىبینیم. پس هنگامى كه آن زن، نیرنگشان را شنید، نزد آنان فرستاد و براى آنان پشتىهایى آماده كرد و به هر یك از آنان كاردى داد و گفت: بر ایشان بیرون شو! پس هنگامى كه او را دیدند بزرگش شمردند و دستهایشان را بریدند و گفتند: پاك است خدا، این بشر نیست؛ این جز فرشتهاى بزرگوار نیست. گفت: این همان است كه در مورد او سرزنشم مىكردید و واقعاً من او را به سوى خود خواندم، ولى او خوددارى كرد و اگر آنچه به او فرمان مىدهم انجام ندهد، حتماً زندانى خواهد شد و حتماً از خوارشدگان مىشود. گفت: پروردگارا! زندان براى من دوست داشتنىتر است از آنچه مرا به آن مىخوانند و اگر نیرنگشان را از من بازنگردانى به آنان متمایل مىگردم و از نادانان مىشوم. پس پروردگارش دعاى او را پذیرفت و نیرنگشان را از او دور كرد. به راستى او شنوایى داناست.
آیات 30 الى 34
خواب ما را تعبیر كن
پس از میهمانى زنان، عزیز مصر كه از موضوع با خبر شده بود، با مشاورانش به چارهجویى و گفتوگو نشست. آنان با آن كه مىدانستند یوسف(ع) پاك و بیگناه است، اما براى رهایى از حرفهاى مردم و جلوگیرى از بدنامى و رسوایى، تصمیم گرفتند براى مدتى یوسف(ع) را زندانى كنند تا كمكم مردم او را فراموش كنند. یوسف(ع) را زندانى كردند. همراه او دو جوان دیگر هم زندانى شدند. یكى از آنان نانوا بود و دیگرى در كاخ فرمانروا خدمت مىكرد. آنان از چهرهی نورانى و رفتار و اخلاق یوسف(ع) فهمیده بودند كه او مردى خوب و نیكوكار است. یك روز آن دو نفر، كه هر یك خوابى دیده بودند؛ نزد یوسف(ع) رفتند و از او خواستند خوابشان را تعبیر كند. اولى گفت: «خواب دیدم كه براى شراب ساختن، انگور مىفشارم.» دومى گفت: «خواب دیدم مقدارى نان روى سرم گذاشتهام و پرندگان بالاى سرم پرواز مىكنند و از آن مىخورند.» ماجرا در قرآن چنین بیان شده است:
آنگاه پس از دیدن آن نشانهها، به نظرشان رسید كه او را تا مدتى زندانى كنند و دو جوان با او زندانى شدند. یكى از آن دو گفت: من در خواب دیدم كه شراب مىفشارم و دیگرى گفت: من خواب دیدم كه بر روى سرم نان مىبَرَم و پرندگان از آن مىخورند. ما را از تعبیرش باخبر كن. به راستى ما تو را از نیكوكاران مىبینیم.
آیات 35 و 36
فرزانه زنبقی
نشر لک لک
منبع: آشنایی با قرآن کریم برای نوجوانان
جزء دوازدهم قرآن کریم، سوره ی یوسف